درسگفتارهاي مجلد دوم سرمايه
حسن مرتضوی
فصل چهارم: دورپیماییهای سرمایه به عنوان یك كل
ما در سه فصل نخست جلد دوم، به فرایند گردش از طریق سه پنجرهی متفاوت پول، تولید و كالا نگاه كردیم. ماركس در فصل چهارم این دورپیماییها را كنار هم میگذارد تا وحدت آنها را تحلیل كند. زبان مورداستفاده ماركس در این فصل دشوار و پیچیده است اما نكتهی او روشن است: دورپیماییهای متفاوت در هم تنیده میشوند، در هم فرو میروند و پیوسته در ارتباط با یكدیگر در حركت هستند. حركت هر كدام شرط حركت همه این دورپیماییهاست. «ارزشافزایی ارزش» كه منظور ماركس از آن تولید و تحقق ارزش اضافی است، «هدف تعیینكننده، نیروی محرك» است. هنگامی كه به عنوان یك كل به این دورپیماییها نگاه كنیم، «تمامی مقدمههای فرایند به عنوان نتیجهی آن ظاهر میشوند، همچون مقدمههایی كه توسط خود فرایند ایجاد شدهاند. هر مرحله، همچون نقطهی آغاز، نقطهی گذار، و نقطهی برگشت پدیدار میشود. كل فرایند همچون وحدت فرایند تولید و فرایند گردش ارائه میشود؛ فرایند تولید واسطهی فرایند گردش است.» ماركس كل دورپیمایی را به مداری تشبیه میكند كه
پیوسته میچرخد، هر نقطه، همزمان نقطهی آغاز و نقطهی برگشت است. اگر ما چرخش را قطع كنیم، آنگاه هر نقطهی آغاز، نقطهی برگشت نیست. به این ترتیب، دیدیم كه نهتنها هر دورپیمایی ویژه، (تلویحاً) دورپیماییهای دیگری را پیشفرض قرار میدهد، بلكه تكرار دورپیمایی در یك شكل، شامل اجرای دورپیمایی در شكلهای دیگر است. به این ترتیب، تمامی تفاوتها بهعنوان تفاوتی صرفاً صوری یا بهعنوان تفاوتی صرفاً ذهنی جلوهگر میشود كه فقط برای ناظر وجود دارد… بازتولید سرمایه در هریك از شكلهای آن و در هریك از مراحلش، همانقدر مداوم است كه دگردیسی این شكلها و گذار پیاپی آنها از طریق این سه مرحله. بنابراین، در اینجا، كل دورپیمایی، وحدت واقعی سه شكل آن است.[2]
زبان مسلط در اینجا تداوم، توالی، همزیستی و سیالیت حركت سرمایه از طریق سه دورپیمایی است. این نحوهی بیان با بیان دیگری در تقابل قرار داده میشود یعنی وقفهها و گسستهای ممكن. ماركس در ادامهی میگوید:
حركت دورانی سرمایه، انقطاع دایمی است؛ یك مرحله پشتسر گذارده میشود، مرحلهی بعدی آغاز میشود؛ یك شكل كنار گذاشته میشود و شكل دیگری پذیرفته میشود؛ هریك از این مراحل، نهتنها مرحلهی دیگر را مشروط میكند، بلكه همزمان آن را كنار میگذارد.[3]
وقفهها مانند وقفههایی كه در چرخهی زندگی پروانه ایجاد میشود، همه جا حاضر و اجتنابناپذیر هستند. آنها تداوم حركت سرمایه را تهدید میكنند اما ضرورتاً بحران ایجاد نمیكنند. ما با مطالعهی این وقفهها میتوانیم امیدوار باشیم كه درك كنیم چرا بحرانها میتوانند شكلهای متفاوت به خود بگیرند: مثلاً چرا یك بحران میتواند در یك لحظه به عنوان مازاد سرمایهی كالایی به نظر برسد كه نمیتوان از آن خلاص شد، یا در لحظهی دیگر به عنوان اندوخته بیش از حد سرمایهی پولی به نظر میرسد كه نمیتوان جایی آن را سرمایهگذاری كرد، یا مثلا در لحظهی دیگر به عنوان كمبود وسایل تولید یا نیروی كار برای گسترش بیشتر انباشت به نظر میرسد. جریان سرمایه میتواند در هر یك از این نقاط متفاوت گذار مسدود شود.
ماركس این وقفهها را در مقابل «تداومی» قرار میدهد كه «ویژگی سرشتنشانِ تولید سرمایهداری و ناشی از پایهی فنی آن است، حتی اگر همیشه كاملاً دستیافتنی نباشد.» ضرورت فنی و اجتماعی تداوم جریان سرمایه در جلد دوم مهمتر تلقی میشود تا در جلد اول:
هر جزء متفاوتِ سرمایه كه از طریق مراحل متوالی دورپیمایی به ترتیب به جریان انداخته میشود، میتواند از یك مرحله و یك شكل كاركردی به مرحله و شكلی دیگر گذار كند؛ همین است كه سرمایهی صنعتی بهعنوان كل این سه جزء، همزمان در مراحل و كاركردهای گوناگونش وجود دارد و بنابراین، هر سه دورپیمایی را همزمان میپیماید.[4]
بنابراین ما چهار نوع سرمایه داریم كه با هم رقابت میكنند: سرمایهی پولی، سرمایهی تولیدی، سرمایهی كالایی و «سرمایهی صنعتی». این آخری یعنی سرمایهی صنعتی را ما به عنوان وحدت سه دورپیمایی درك میكنیم. هر سرمایهی صنعتی منفرد نوعاً بخشی متفاوت از سرمایهاش در هر لحظه در هر كدام از دورپیماییهای متفاوت است. بخشی از آن در تولید، بخشی از آن در شكل پولی و بخشی در شكل كالایی است. اما ماركس تأكید میكند كه این «همزیستی» خود «فقط نتیجهی این توالی است». ضرورت حركت مداوم از طریق دورپیماییهای متفاوت هر چیز دیگری را كنار میگذارد. پیامد نهایی این است كه اگر
مثلاً اگر كالا قابلفروش نباشد، آنگاه دورپیمایی این بخش قطع میشود و جایگزینی وسایل تولید انجام نمیشود؛ بخشهای متوالی كه از فرآیند تولید بهعنوان C′ ظاهر میشوند، میبینند كه بخشهای قبلی مانع تغییر كاركردشان شدهاند. اگر این امر برای مدتی ادامه داشته باشد، تولید محدود میشود و كل فرآیند از حركت باز میایستد. هر تأخیر در توالی، سبب آشفتگی و بینظمی در همزیستی میشود، هر تأخیر در یك مرحله، تأخیر بیشتر یا كمتری را در كل دورپیمایی {سرمایه صنعتی} باعث میشود، نهتنها دورپیمایی آن بخش از سرمایه كه تأخیر كرده، بلكه دورپیمایی كل سرمایهی منفرد دچار تأخیر میشود.[5]
با این كه ماركس این نكته را نمیگوید، اما این نكته بالقوه كارگران را قدرتمند میكند. وقفه در كاركردن و اعتصابات نه تنها بر سرمایه مولد بلكه بر تمامی مراحل گردش اثر میگذارد و در مورد سرمایهی كالایی، این وقفه میتواند بر جریان وسایل ضروری تولید به سایر سرمایهها تاثیر گذارد:
پس سرمایه بهعنوان یك كل، در مراحل گوناگون خود، همزمان، و از لحاظ مكانی در كنار یكدیگر، حضور دارد. اما هر بخش، پیوسته از یك مرحله یا شكل كاركردی به مرحله یا شكل كاركردی دیگر گذار میكند، و به این ترتیب، به نوبت در همهی آنها عمل میكند. بنابراین، این شكلها شكلهای سیال هستند، و همزمانی آنها به واسطهی توالیشان رخ میدهد. هر شكل به دنبال شكل دیگر و مقدم بر آن است … این دورهای ویژه، صرفاً مراحل همزمان و پیدرپی كل دورپیمایی را تشكیل میدهد… فقط در وحدت این سه دورپیمایی است كه بهجای وقفهای كه پیشتر اشاره شد، تداوم كلِ فرآیند تحقق مییابد. كل سرمایهی اجتماعی همیشه از این تداوم برخوردار است، و فرآیند آن، همیشه وحدت این سه دورپیمایی را شامل است.[6]
ماركس در اینجا یك نظر انتقادی را مطرح میكند كه بیشترین اهمیت را دارد. اما این نظر به چنان شیوهی بیروحی (كه البته مشخصهی این كتاب است) بیان شده است كه به سادگی اهمیت آن را نادیده میگیریم. خطوط مقدماتی در واقع از لحاظ پیامدهای ضمنی كاملاً چشمگیر هستند:
سرمایه بهعنوان ارزشی خودافزا، فقط متضمن مناسبات طبقاتی نیست، یعنی خصلت اجتماعی معینی كه به وجود كار، بهمثابهی كار مزدبگیری وابسته است.[7]
ماركس با این عبارت راه را برای این گفته باز میكند كه تضادها یا بحرانها میتواند در فرایند گردش خارج از مناسبات طبقاتی بین سرمایه و كار رخ دهد كه كانون جلد اول را تشكیل میدهد. رابطهی كار و سرمایه تنها محل تضاد در چارچوب قوانین حركت سرمایه نیست. تضادها میتوانند از درون گردش و خود فرایند ارزشافزایی ظهور كنند. درون گردش سرمایهی صنعتی چیزی ذاتاً متزلزل و آسیبپذیر وجود دارد. حالا وظیفه این است كه ببینیم این چه چیزی است.
سپس ماركس به بررسی برخی شیوههای میپردازد كه در آن تضادهای درون این فرایند گردش سرمایه كه «به عنوان یك حركت درك میشود و نه چیزی ایستا» نقش خود را ایفا میكنند. مینویسد: «كسانی كه استقلالیافتنِ ارزش را انتزاعی محض میدانند، فراموش میكنند كه حركت سرمایهی صنعتی، همین انتزاع در عمل است.» واژهی «استقلالیافتن» یا autonomization حاكی از وجود مشكل خاصی است. ارزش میتواند یك انتزاع باشد، اما پیامدهای واقعی دارد (یا به جملهبندی جلد اول، ارزش «نامادی اما عینی» است). تضادهای درون فرایند سراسری گردش به نحو مستقلی نقش ایفا میكنند و منظور ماركس از آن شیوههایی است كه از تضاد كار ـ سرمایه مستقل هستند. « در اینجا ارزش از شكلهای متفاوت و حركات متفاوتی عبور میكند كه در آنها، ضمنِ حفظ خود گسترش مییابد و افزایش پیدا میكند.» مرحلهی ارزشافزایی (یعنی تحقق ارزش اضافی) به همان اندازهی مرحلهی تولید مهم است. ماركس برای روشن كردن این مطلب، فرض خود را در این مجلد یعنی عدم تغییر فناوری و سازمانی را كنار میگذارد تا بتواند «انقلاباتی را كه ارزش سرمایه میتواند در حركت دورانی خود با آن روبهرو شود» بررسی كند؛ «اما روشن است كه با وجود تمامی دگرگونیها در ارزش، مادامی كه ارزش سرمایه افزایش مییابد، یعنی دورپیمایی خود را بهعنوان ارزشی كه مستقل شده است میپیماید، و بنابراین مادامی كه به این یا آن شیوه، بر دگرگونیهای ارزش چیره میشود یا آن را متوازن میكند، تولید سرمایهداری میتواند وجود داشته باشد و به حیات خود ادامه دهد.» از چشمانداز سرمایهی صنعتی منفرد بنگریم، امید این است كه اثرات رانش به ارزش اضافی نسبی از طریق تغییر فناورانه و سازمانی كه در جلد یكم توصیف شد، بتواند «به نحوی» جذب شود، یا به گفته ماركس بر آن چیره شود یا آن را متوازن سازد.»
به فرایند گردش از منظر دورپیمایی كالا نگاه كنیم كه چنین نقش مهمی در سراسر جلد دوم دارد:
اگر سرمایهی اجتماعی دچار دگرگونی در ارزش شود، سرمایهی سرمایهدارِ صنعتی منفرد میتواند مقهور این دگرگونی شود و از بین برود، زیرا نمیتواند شرایط این حركتِ ارزش را برآورده كند. هرقدر دگرگونیهای ارزش، حادتر و تكراریتر شود، حركت خودكار ارزش كه مستقل شده، بیشتر میشود و با نیرویی همانندِ نیروهای عنانگسیختهی طبیعی {یعنی قانون عام حركت سرمایه} علیه پیشبینی و محاسبهی فرد سرمایهدار عمل میكند؛ و هرچه بیشتر مسیر تولید متعارف، تابع سوداگریهای نامتعارف شود، حیات سرمایههای منفرد در معرض خطر بیشتری قرار میگیرد. به این ترتیب، دگرگونیهای ادواری یادشده در ارزش، همان چیزی را تأیید میكنند كه ظاهراً رد میكند: یعنی وجود مستقلی كه ارزش بهعنوان سرمایه كسب میكند و از طریق حركت خود، آن را حفظ میكند و به آن شدت میبخشد.[8]
این دقیقاً تجسم تئوریك خطرات ارزشكاهی سرمایهها از طریق فرایندی است كه اكنون صنعتیزدایی مینامیم. از دههی 1980، موج عظیمی از بستهشدن كارخانهها شهرهای صنعتی قدیمی مانند دیترویت، پیتسبورگ، بالیتمور، شفیلد، منچستر، اسن، لیل، تورین و نظایر آن را درنوردید. هابسبام در قطعهای بسیار جالبی از عصر نهایتها توصیف جالبی از این صنعتزدایی دارد: مناطق صنعتی قدیمی یا حتی كل كشورهایی كه به مرحلهی اولیهی رشد صنعت تعلق داشتند، مانند بریتانیا، عمدتاً صنعتزدایی شدند و به مناطق صنعتی متروك یعنی به موزههای زنده و مردهی گذشتهی از بین رفته تبدیل شدند كه با موفقیت از آنها برای جلب جهانگردان استفاده میشد. هنگامی كه آخرین معادن زغال سنگ از ولز جنوبی ناپدید شد، یعنی منطقهای كه بیش از 130 هزار كارگر معدن در ابتدای جنگ جهانی در آن كار میكردند، پیرمردان بازمانده به ته گودالهای آرام و خاموش میرفتند تا به دستههای جهانگردان نشان دهند كه روزگاری در این تاریكی ابدی كار میكردند.
بههیچوجه نباید فكر كرد كه این پدیده محدود به كشورهای سرمایهداری پیشرفته بود، به همان اندازه صنایع نساجی صنعتی بمبئی و فقر و فلاكت مناطق صنعتی قدیمیتر چین شمالی بیرحمانه و ناگهانی بود. كل جوامعی كه بر كار صنعتی متمركز بودند تقریباً یك شبه نابود شدند. مثلاً 60 هزار شغل در صنایع فولاد در یك دورهی سه ساله در دههی 1980 در شفیلد انگلستان ناپدید شد. ویرانی كه این امر به جا گذاشت در همه جا روشن و آشكار بود. هنگامی كه در جستجوی توضیح برمیآییم، به ما میگویند كه همهی اینها نتایج نیروی مرموزی است به نام «جهانیشدن». هنگامی كه اتحادیههای كارگری و جنبشهای اجتماعی اعتراض میكردند و میكوشیدند مانع این خانهخرایی مشاغل و وسایل معیشت خود شوند به آنان میگفتند كه این نیروی اسرارآمیز هم اجتنابناپذیر است و هم توقفناپذیر.
اكنون كه به عقب نگاه میكنیم میبینیم این نیروی اسرارآمیز مدتهای طولانی دستاندر كار بود (گرچه تا دههی 1980 به آن نام «جهانیشدن» را نمیدادند). از دههی 1930 جریان انتقال مشاغل در صنایع نساجی ایالات متحد از مراكز سنتی طبقهی كارگر مانند نیویورك و بوستون و بسیاری از شهرهای صنعتی كوچكتر نیوانگلند تا بالتیمور به سمت جنوب آمریكا مثلاً كارولینا و حتا در نواحی مرزی با مكزیك ادامه داشته است. در بریتانیا در دههی 1960 مشاغل نساجی در نتیجهی رقابت با مستعمرهی آن زمان بریتانیا یعنی هنگكنگ به شدت كاهش یافت. جابهجایی مشاغل و نابودی جوامع كارگری محلی مدتهاست در جهان سرمایهداری رواج دارد.
ماركس در اینجا راهی را به ما ارائه میدهد كه همهی این تغییرات را زیر نور تئوریك خاصی قرار میدهد. هنگامی كه این نظریه شرحوبسط مییابد، میبینیم چگونه و چرا بحرانهایی از این دست در چارچوب نظام سرمایهداری اجتنابناپذیر است. هرچند اینها بحرانهای نظاممند تمامعیار نیستند بلكه در سطحی محلی گسترش مییابند. سرمایههای صنعتی در رقابت با یكدیگر انقلابهایی را در تكنولوژیها و شكلهای سازمانی به وجود میآورند كه خود نیز دگرگونیهای دیگری نیز در ارزش ایجاد میكند. این نیروی به ظاهر اسرارآمیز و قدرتمند، كه همچون نیروی طبیعت ظاهر میشود و بنابراین گویا از كنترل انسان خارج است، كل مناطق صنعتی را صنعتزدایی میكند.
این موضوع را كمی صوریتر بررسی میكنیم. سرمایهداران منفرد، تولید ارزش خود را در جستوجوی ارزش اضافی نسبی سازمان میدهند اما با این كار رابطههای ارزشی جدیدی را ایجاد میكنند كه میتواند به نابودیشان بینجامد. به این ترتیب، سرمایه نه تنها وسایل سلطهی خویش را میآفریند، وسایل نابودی خود را نیز ایجاد میكند. از همین جاست این خشم اودیپی است كه سرمایهداران به بحرانهای سرمایه داری كه نابودشان میكند نشان میدهد. در بحبوحهی بحران ناگهان با این سوال روبرو میشوند كه آیا بازی را درست انجام دادهاند؟ آنطور كه باید تولید ارزش اضافی را درست محاسبه و برنامهریزی كردهاند؟ آیا مطابق با قانوننامهی فضیلت بورژوایی عمل نكردهاند؟ پس چرا پاداش منصفانهی خود را دریافت نمیكنند و حتا بدتر به ظلمات ورشكستگی سقوط میكنند؟ اما به جای اینكه خشم خود را معطوف نظام سرمایهداری كنند، علیه تولیدكنندگان خارجی، مهاجران و بورسبازان و كسانی كه بهواقع صرفاً عاملان مرموز و پنهانی قوانین درونی حركت سرمایه هستند خشم میگیرند. یك مثال عملی: آسیای شرقی با یكچهارم تولید جهانی، نیمی از رشد جهانی را در دههی 90 و دوسوم هزینههای سرمایهای جهان را تاحدود سال 1997 به خود اختصاص میداد. پس از آن بحران مالی آغاز شد. برآورد میشود كه خسارت تولیدی ناشی از بحران مالی آسیای شرقی از 1998 تا سال 2000 نزدیك به دو تریلیارد بود. بهای آن با نابودی وسیلهی امرار معاش دهها میلیون نفر، افزایش چشمگیر فقر، ورشكستگی كسبوكار خرد، كاهش مراقبتهای پزشكی و آموزشی خانوادههای تحتفشار و دولتهای ناكارآمدی كه ناگهان از انجام سادهترین وظایف خود ناتوان شده بودند، پرداخت شد. تفسیر غالب از مشكلاتی كه این اقتصادهای آسیایی با آن روبرو بودند این بود كه سرمایهداری هزار فامیل آنها را از پای درآورده یا این اعتقاد بوده كه خاتمهی سیاستهای دولتی مداخلهگرا و شفافیت بیشتر و تكیه به بازارهای آزاد، اوضاع را روبراه خواهد كرد. هنگامی كه خیلی رادیكال میشدند ادعا میكردند كه آزادسازی مالی سبب شكلگیری حباب بورس بازی شده و سرمایهداران بینالمللی را مسئول میدانستند كه از بحران منطقهای برای افزایش دارایی خود با هزینهای كم استفاده كردند. مثلاً گرینز پان، رئیس وقت بانك مركزی آمریكا، معتقد بود این بحران قدرت انضباطبخشی دارد كه دولتها را ناگزیر به اقتباس از مدل آمریكایی سرمایه میكرد. به عبارت دیگر، خود نظام سرمایهداری به هیچ وجه مورد نقد قرار نمیگرفت.
بسیاری از افراد كه ماركس را میخوانند با مفهوم ارزش به مثابه یك انتزاع مشكل دارند یعنی رابطهای اجتماعی كه غیرمادی است اما در پیامدهای خود عینی است. اما ارزش همانقدر انتزاعی و رازآمیز است كه نیروی عموماً پذیرفته شدهی جهانیسازی. چیزی كه غریب است این است كه بسیاری از مردم مفهوم جهانیسازی را به راحتی میپذیرند (آیا به این دلیل كه ما را به آن عادت دادهاند؟) این درحالی است كه بسیاری افراد اغلب ارزش را بیشازحد انتزاعی میدانند. امتیاز مفهوم برتر ماركس این است كه ما واضحتر درك میكنیم كه چگونه این انتزاع آفریده شده و نیروهایی كه بهوجود میآورد كار میكند. مثلاً این كه به گفتهی ماركس ما چگونه قربانی انتزاعیات سرمایه میشویم. از همان ابتدای كتاب سرمایه آموختیم كه ارزش از كار اجتماعاً لازمی ایجاد میشود كه بهواسطهی حركت سرمایهی صنعتی از طریق تولید و گردش مورداستفاده قرار میگیرد. انتظار ارزش (و بازنمود آن در شكل پولی) بدل به نیرویی تنظیمكننده از طریق دست پنهان رقابت بازار میشود.
اما به یاد داریم كه اگر كار ارزش مصرفی نیافریند كه كسی میخواهد، نیاز دارد یا میطلبد، آنگاه كار اجتماعاً لازم نیست. وحدت تولید و گردش پیشتر در همان بخش اول جلد یك پذیرفته شده بود. بنابراین ارزش یك رابطهی اجتماعی انتزاعی است كه به شكل جمعی توسط سرمایههای صنعتی منفرد تولید میشود. اما آنگاه سرمایههای صنعتی منفرد باید تسلیم قوانینی بشوند كه خودشان جمعاً به وجود آوردهاند. و به این طریق، بسیاری از آنها توسط همان انقلابهای ارزشی له میشود یا نابود میشود كه خود پیوسته میآفرینند. ما در عمل شاهدیم كه آنان گوركن گور خویش هستند. به جای نیروی اسرارآمیزی به نام «جهانیشدن» كه به منظر میرسد با چنین نیروی تخریبی و مقاومتناپذیری از آسمان نازل شده است، ما در اینجا نظریهای داریم كه پویش خودتخریبی را درونی میسازد كه از طریق آن سرمایهداران شرایط فروپاشی خود را به وجود میآورند. تنها كاری كه برای پذیرش این نظریه باید انجام دهیم به رسمیت شناختن «استقلالی است كه ارزش به عنوان سرمایه كسب میكند و از طریق حركتش حفظ و تشدید میشود.» چرا پذیرش این مفهوم دشوارتر از اصطلاح بیمحتوای «جهانیشدن» است؟
اما اهمیت این فراز البته این است كه همهی سرمایههای صنعتی نابود نمیشود. بنابراین، این پرسش كه كدام از سرمایهها باقی میماند و از كدام نوع و در كجا، آشكارا باید مطرح شود، ولو اینكه ماركس در اینجا به این موضوع اهمین نمیدهد (قاعدتاً «خاصتر» از آن است كه مورد علاقه بیواسطه قرار بگیرد). هاروی به دلیل اینكه به توسعهی ناموزون جغرافیایی، تغییر شهرنشینی و مسیرهای متغیر شهرنشینی علاقه دارد، به این موضوع توجه خاصی نشان میدهد.
اما ماركس برای اینكه در این جهت حركت كند، باید فرض عام خود را در جلد دوم مبنی بر عدم تغییرات در بهرهوری، و تغییر فناوری و سازمانی، از نظریهپردازی خود كنار گذارد. این موضوع تأملاتی را مطرح میكند كه چرا این محدودیت لازم بوده است. اگر تغییرات ارزشی پیوسته درون فرایند گردش رخ میدهد ــ و فرایند گردش است كه در جلد دوم موردتوجه ماركس بود ــ آنگاه همهی انواع پدیدهها ممكن است رخ دهد. هنگامی كه ارزش وسایل تولید كاهش مییابد، آنگاه سرمایهی پولی «آزاد میشود، حتی بازتولید ساده حفظ شود. اگر ارزش وسایل تولید افزایش یابد آنگاه سرمایهی پولی بیشتری لازم است تا همان كاركرد سرمایهی مولد حفظ شود. ماركس میگوید: «اگر روابط ارزشی ثابت باقی بماند فرآیند گردش كاملاً عادی انجام میشود.» روانی، تداوم و سیالیت كه برای گردش سرمایهی صنعتی در كل، بسیار مهم است فقط تحت شرایط عدمتغییر مطلق تكنولوژیك پایدار باقی میماند. به محض اینكه تكنولوژیهای جدیدی وارد میشوند دگرگونیهای ارزشی را به وجود میآورد و فرآیند گردش با بیثباتی روبرو میشود. مثلاً یك تكنولوژی جدید وارد میشود و نیاز نسبی به درونداد مادی و نیروی كار تغییر میكند. این امر بهوضوح جریان قبلی سرمایه را دستخوش اختلال میكند.
فرآیند یادشده عملاً تا زمانی جریان مییابد كه اختلالات در تكرار دورپیمایی، یكدیگر را جبران كنند؛ هرچه این اختلالات بیشتر باشد، سرمایهی پولی كه سرمایهدار صنعتی برای پشتسرگذاردن دورهی بازتنظیم باید در اختیار داشته باشد، بیشتر خواهد بود؛ و چون مقیاس هر فرآیندِ منفردِ تولید و همراه با آن، مقدار كمینهی سرمایهای كه باید پرداخت شود، در جریان فرآیند تولید سرمایهداری بیشتر میشود، این اوضاع و احوال به اوضاع و احوال دیگری افزوده میشود كه به نحو فزایندهای كاركرد سرمایهدار صنعتی را بیشتر و بیشتر به انحصار سرمایهدارهای بزرگ پولی، چه فردی و چه جمعی درمیآورد.[9]
این استدلال مهمی است. اندوختهای از قدرت پولی لازم است تا بتواند از پس عدم قطعیتها در فرآیند گردش كه ناشی از تغییرات تكنولوژی است برآید. بنابراین در زمانهایی كه تغییرات تكنولوژیكی سریع رخ میدهد، بهتر است سرمایهدار پولی باشیم تا سرمایهداری تولیدكننده. این موضوع با صعود فزایندهی سرمایهی مالی و پولی نسبت به سرمایهی صنعتی در طی سی سال گذشته ارتباط دارد. اما ماركس با طرح سرمایهدار صنعتی در اینجا حتا بیشتر از فرضهایی دور میشود كه برمبنای آن تاكنون استدلال صرفاً صوری خود را پیش برده است. ظهور گرایش به انحصاری كردن به عنوان راهی برای كنترل عدمقطعیتها، وقفهها و گسستها كه ناچاراً از دگرگونی های ارزشی ایجاد میشود ایدهی بسیار مهمی است. این موضوع به استدلالهای ماركس در رابطه با افزایش تمركز در تقابل با تراكم سرمایه كه در جلد یكم مطرح شده بود مربوط میشود. تاریخ واقعی سرمایهداری اغلب با چنین گرایشهایی به تمركز و انحصار مشخص میشود و به سادگی میتوان دید كه این امر چگونه به سرمایهدارها كمك كرد تا به نوسانات و عدمقطعیتهایی بپردازند كه ناشی از رقابت بیرحمانه اما برآمده از گرایش بیثبات كننده برای ایجاد ارزش اضافی نسبی از طریق تغییرات تكنولوژیك است. قدرت انحصاری به سرمایه اجازه میدهد تا سرعت تغییرات تكنولوژی را كه بالقوه تخریبكننده است تنظیم و كنترل كند.
ماركس در ادامهی این فصل بهطور خلاصه یكی دیگر از فرضهای ضمنی خود را مطرح میكند: اینكه سرمایه درون اقتصادی بسته عمل میكند و تمامی وسایل تولید توسط سرمایهداران صنعتی دیگر تولید میشود. چه اتفاقی میافتد اگر وسایل تولید از محل دیگری تأمین شود كه هنوز مناسبات سرمایهداری در آن تثبیت نشده است؟
هنگامیكه این وسایل تولیدی وارد مدار سرمایه میشوند مانند تمام وسایل تولیدی دیگر بدل به كالا میشوند و این عمدتاً به عاملیت سرمایهداران تجاری است كه آنها را از جای دیگری تأمین میكند. در اینجا دورپیمایی سرمایهی صنعتی چه بهعنوان سرمایهی پولی چه بهعنوان سرمایهی كالایی، با گردش كالایی متنوعترین شیوههای تولید اجتماعی تا جایی كه كالا تولید میكنند، مواجه میشود. كالاها ـ چه محصول تولید متكی بر بردگی، چه محصول دهقانان (چینی، رعیت هندی)، چه محصول كمونته (هندشرقی هلند)، چه محصول تولید دولتی (چنانكه در اعصار پیشینِ تاریخ روسیهی متكی بر سرفداری وجود داشت) و چه محصول اقوام شكارچی نیمهوحشی ـ بهصورت كالا و پول، مقابلِ كالا و پولی قرار میگیرند كه در آن سرمایهی صنعتی، خود را نشان میدهد.[10]
سرمایه میتواند با شیوههای غیرسرمایهداری تولید ادغام شود.
سرشت فرآیند تولید كه این كالاها از آن مشتق میشود بیاهمیت است؛ آنها بهعنوان كالا در بازار عمل میكنند و بهعنوان كالا هم وارد دورپیمایی سرمایهی صنعتی و هم وارد گردش ارزش اضافی میشود كه سرمایهی صنعتی حامل آن است. به این ترتیب، فرآیند گردشِ سرمایهی صنعتی با سرشت چندجانبهی خاستگاههای آن، و وجود بازار بهعنوان بازاری جهانی مشخص میشود.[11]
از مانیفست كمونیست به بعد ماركس و انگلس هوشمندانه آگاه بودند كه در عصری زندگی میكنند كه در آن بازار جهانی با گامهایی سریع از طریق ظهور راهآهن، كشتیهای بخار، تلگراف كه اجازه میداد قیمت كالاها بلافاصله در تمام شهرهای بندری جهان مشخص شود، درحال شكلگیری بود. آنها همچنین به شیوههایی به شدت حساس بودند كه در آن گردش سرمایهی صنعتی با این جهان تقاطع مییافت. این سرمایهی صنعتی هم به این دلیل كه تولید سرمایهداری بیش از پیش به تولید هژمونیك بدل میشد آن را دگرگون میكرد. و از طرف دیگر خود این سرمایهی صنعتی توسط این جهان دگرگون میشد. چرا كه مواد خام ارزان و سایر كالاها میتوانستند از صورتبندیهای اجتماعی غیرسرمایهداری تأمین شوند. ماركس در اینجا به 2 نكته دربارهی این فرآیند اشاره میكند. اولاً بازتولید سرمایهی مولد مستلزم بازتولید وسایل تولید است و این به معنای این است كه «شیوهی تولید سرمایهداری توسط شیوههای تولیدی كه خارج از مرحلهی تكامل آن هستند مشروط میشوند»؛ اما «گرایش سرمایهداری این است كه تمام تولید ممكن را به تولید كالایی بدل كند» و «وسیلهی عمدهای كه توسط آن، این عمل را انجام میدهد دقیقاً كشاندن این تولید به مدار فرآیند گردش است… دخالت سرمایهی صنعتی در همهجا سبب این دگرگونی میشود و همراه با آن تمامی تولیدكنندگان بیواسطه به كارگران مزدبگیر بدل میشوند»؛ اینكه این دگرگونی با مسالمت انجام میشود یا اینكه تا چه درجهای این دگرگونی مستلزم رویههای امپریالیستی و استعماری است، موضوعی است كه گفته نمیشود.
ثانیاً «كالاهایی كه به فرآیند گردش سرمایهی صنعتی وارد میشوند… هر خاستگاهی كه داشته باشند، و بنابراین فرآیند تولیدی كه این كالاها از آن مشتق میشوند، هر شكل اجتماعی كه داشته باشند، مستقیماً در شكل سرمایهی كالایی یعنی در شكل سرمایهی معاملاتی یا تجاری، با سرمایهی صنعتی روبهرو میشوند؛ اما سرمایهی تجاری بنا به ماهیت خود، كالاها را از تمامی شیوههای تولید در بر میگیرد.» این امر بحثهایی را دربارهی نقش سرمایهی تجاری، بازرگانان عمدهفروش و خردهفروشی در شیوهی تولید سرمایهداری مطرح میكند كه بعداً بررسی میكنیم. به همین منوال، نقش سرمایهی پولی طبق معمول در ارتباط با نظام اعتباری مطرح میشود. ما در ادامهی این جلسات به نقشهای سرمایهداران تجاری و پولی خواهیم پرداخت.
سومین نكتهای كه ماركس به آن اشاره كوتاهی میكند: تداوم جریان كه در فرایند گردش سرمایه بسیار اساسی است، مستلزم این است كه عرضهی كالاها از صورتبندیهای اجتماعی و تولیدكنندگان غیرسرمایهداری باید به صورت دائمی تضمین داده شود و نه به صورتی اتفاقی و نامطمئن. هنگامی كه كالاها از جهان غیرسرمایهداری به فرایند گردش سرمایهی صنعتی كشانده میشوند، باید گامهایی برداشته شود كه تضمین داده شود جریان این كالاها بیهیچ مانعی تداوم مییابد. این امر یكی از دلایل ایجاد و تثبیت رابطهی قدرت و سلطهی استعماری و امپریالیستی همراه با انعقاد موافقتنامههایی با سلاطین خارجی (مثلا عربستان سعودی) است كه از طریق آنها همكاری تأمینكنندگان غیرسرمایهداری برای ارسال كالاهای كلیدی لازم برای بازتولید گردش سرمایه بر پایهای مداوم تضمین میشود.
موضوعاتی از این نوع به زحمت در جلد دوم مطرح میشود. اما همانطور كه از ابتدا گفته شد، هنگامی كه به خود اجازه بدهیم تخیلاتمان بر پایهی استدلالهای ماركس اوج بگیرد، آنگاه به نظر میرسد كه جلد دوم منبعی غنی برای نظریهپردازی در تمامی مباحث است: مانند توسعهی جغرافیایی نامتوازن، نظام مبادلهی كالایی با صورتبندیهای اجتماعی غیرسرمایهداری كه در دگرگونی بخش اعظم جهان ــ یا از طریق تجارت یا از طریق استعمار و سلطهی امپریالیستی ــ به یك بازار گسترده كه در آن گردش سرمایه نهایتاً قدرتمندانه حاكم میشود، نقش تعیینكنندهای داشته است. با این همه، مطالب متن خشك و گیجكننده است. این فرازها بیشتر اتفاقی و حاشیهای هستند. اما هنگامی كه به این میاندیشیم كه این ایدهها به كجا میانجامند، قلمرو تئوریكی حیرتانگیزی باز میشود كه چنانچه با بینشهای برگرفته از سایر آثار ماركس تكمیل شود، همه نوع مفاهیم ضمنی برای درك ما از نحوهی تثبیت سرمایه در موقعیتهای خاص، از جمله موقعیتهای مربوط به جهان غیرسرمایهداری را در بر دارند.
ماركس در اینجا صرفاً چند تعمیم تاریخی مطرح میكند: «اقتصاد طبیعی، اقتصاد پولی و اقتصاد اعتباری سه شكل اقتصادی سرشتنشانِ حركت تولید اجتماعی هستند.» اقتصاد پولی و اقتصاد اعتباری «صرفاً با مراحل متفاوت تكامل تولید سرمایهداری منطبق هستند، اما آنها بههیچوجه شكلهای مستقل و متفاوت دادوستد در برابر اقتصاد طبیعی نیستند.» این تمایز بین اقتصادهای پولی و اعتباری در چارچوب سرمایهداری اساساً به «شیوهی دادوستد» بین تولیدكنندگان مربوط میشود. در اقتصاد طبیعی، شیوه تجاری مبادلهی پایاپای است.
هاروی اشاره میكند كه این مقولات و دورهبندی خیلی روشنگر نیست. وی معتقد است كه این تمایزات بدون هیچ تفسیر انتقادی از آدام اسمیت اقتباس شده است و دورهبندی هیچ پایهی تاریخی ندارد. به گفتهی وی این یكی از آن لحظاتی است كه ماركس صرفاً افسانهسرایی بورژوایی را بدون هیچ پرسشی تكرار میكند. اما مهم است كه ماركس تأكید میكند كه «اقتصاد اعتباری» مستلزم شیوهی تحلیلی متمایزی است. اما وی مطلقاً هیچ چیز در اینجا دربارهی اینكه این شیوهی تحلیلی متمایز چه میتواند باشد نمیگوید. رابطهی تاریخی بین شیوههای دادوستد، همراه با اهمیت تاریخی ربا و اعتبار، در جای دیگری به نحو بهتری توسط ماركس بررسی میشود. ما این موضوع را بعدها بررسی میكنیم.
از فصل چهارم فقط یك بخش باقی مانده است كه معمایی را مطرح میكند كه پیامد عظیمی برای كل جلد دوم و نیز برای كل آثار نقد اقتصاد سیاسی ماركس دارد. بنابراین شایستهی بررسی بسیار دقیقی است.
چنانكه در فصل نخست اشاره كردم، ماركس بسیار اكراه داشت كه وارد مسائل عرضه و تقاضا شود. زیرا هنگامی كه در حال تعادل باشند هیچ چیز را توضیح نمیدهند. اما در این مقطع از جلد دوم با وضعیتی روبرو میشود كه نمیتواند از آن اجتناب كند. این مسئله از بررسی این موضوع پدیدار میشود كه تقاضای نهایی برای تحقق ارزش اضافی از كجاست:
سرمایهدار ارزش كمتری را در شكل پول به گردش میگذارد تا ارزشی كه از آن بیرون میكشد، زیرا ارزش بیشتری را در شكل كالا وارد گردش میكند، تا ارزشی كه به شكل كالا از آن بیرون میكشد. مادامیكه او صرفاً بهعنوان مظهر سرمایه، یعنی بهعنوان سرمایهدارِ صنعتی عمل میكند، عرضهی ارزش كالا توسط او همیشه بیشتر از تقاضایش برای آن است. اگر عرضه و تقاضای او از این لحاظ با هم برابر باشند، این امر معادل با عدمارزشافزایی سرمایهاش است؛ {در این حالت} سرمایهاش بهعنوان سرمایهی مولّد عمل نكرده است… هرچه تفاوت بین عرضه و تقاضای سرمایهدار بیشتر باشد، یعنی هرچه فزونی ارزش كالای عرضهشدهاش، بیشتر از ارزش كالای مورد تقاضایش باشد، آنگاه آهنگ ارزشافزایی سرمایهی وی بیشتر خواهد بود. هدف او فقط برابری تقاضا و عرضهاش نیست، بلكه میخواهد بیشترین فزونی ممكنِ عرضه را نسبت به تقاضا داشته باشد. آنچه برای فرد سرمایهدار صدق میكند، برای طبقهی سرمایهدار نیز صادق است.[12]
طبقهی سرمایهدار، وسایل تولید (c) را تقاضا میكند و این یك منبع تقاضاست. اما این تقاضا بسیار كمتر از ارزش كالاهایی است كه تولید میشود (c + v + s). طبقهی سرمایهدار قدرت خرید (v) را در اختیار كارگران قرار میدهد. كارگران «مزدهای خود را تقریباً به تمامی صرف وسایل معاش میكنند، و بزرگترین بخش آن را صرف احتیاجات خود می كنند» درنتیجه «تقاضای سرمایهدار برای نیروی كار، غیرمستقیم تقاضا برای وسایل مصرفی است كه وارد مصرف طبقهی كارگر میشود.» اگر ما پساندازهای كارگران را نادیده بگیریم و «مسئلهی اعتبار را در نظر نگیریم» آنگاه «حد بیشینهی تقاضای سرمایهدار c + v است، اما عرضهاش c + v + s است.» این به معنای آن است كه هر چه ارزش اضافی بیشتری تولید شود (یا نرخ سود بالاتر باشد)، «تقاضایش نسبت به عرضهاش كمتر است». بنابراین، تعادل بین عرضه و تقاضا نه تنها ناممكن به نظر میرسد، بلكه همچنین از منظر سرمایه نامطلوب به نظر میرسد.
هاروی این را «مسئله دفع یا جذب مازاد سرمایه» مینامد. سرمایهدار با مبلغ معینی پول برابر با c + v كار خود را شروع میكند و با همارز پولی c + v + s به پایان میرساند. بنابراین تقاضا برای خرید ارزش اضافی در پایان روز از كجا میآید؟ اگر موضوع فقط بر سر یافتن پول بیشتر بود، آنگاه كسی یا جایی (مثلاً در زمان ماركس تولیدكنندگان طلا ــ و ماركس بعدها نقش بالقوهی آنها را بررسی میكند ــ و در زمان ما فدرال رزرو یا همان بانك مركزی آمریكا) میتوانست به سادگی آن را تأمین كند. اما ما باید مسئله را از لحاظ ارزش حل كنیم. اگر ارزش اضافی قرار است در مبادله تحقق یابد، آنگاه باید توضیح دهیم كه همارز ارزشی این ارزش اضافی در وهلهی نهایی برای تكمیل مبادله از كجا میآید. از لحاظ نظری ما باید به این پرسش بدون خارج شدن از سرمایهداری پاسخ دهیم (یعنی خاستگاههای غیرسرمایهداری هم عرضه و هم تقاضا كه ماركس پیشتر در این فصل در نظر گرفته بود) یا فرض كنیم اقشار معینی از ولخرجان متظاهر وجود دارد (مانند زمینداران و بقایای فئودالی نظیر سلطنت و كلیسا) كه تنها نقش آنها نه تولید چیزی بلكه مصرف تا بالاترین حد ممكن برای حفظ تعادل عرضه و تقاضاست). این امكان آخری همراه با تجارت خارجی نحوهای است كه مالتوس به مسئلهی مشابه تقاضای مؤثر نامكفی برای جذب مازادهایی است كه تولید میشوند. مالتوس تا آن حد پیش رفت كه وجود طبقات انگلی و ولخرج مانند روحانیون، مقامات دولتی از جمله سلطنت و اشرافیت عاطل و باطل را توجیه كرد. چراكه آنها نقش هماهنگكنندهی مهمی را در سرمایهداری ناهماهنگ ایفا میكند. بدیهی است كه ماركس این راهحل را نمیپذیرفت حتا اگر در درازمدت تداوم یابد، كه درواقع نداشت.
ماركس با طرح پیچیدگیهایی مانند مسئلهی زمان برگشت و سرمایهگذاری سرمایهی پایا كه به آنها در فصلهای بعد خواهیم پرداخت، می كوشد مسئله را از منظر بازتولید حل كند. اگر طبقهی سرمایهدار، خود تمام ارزش اضافی را مصرف كند و ارزش سرمایهی ثابت و متغیر را به تولید بازگرداند آنگاه عرضه و تقاضا در حالت تعادل قرار میگیرد، اما این به معنای آن است كه كل ارزش اضافی باید توسط طبقهی سرمایهدار خریده و مصرف شود. بهطور خلاصه سرمایهدارها باید ذخایر ارزش خود را برای خرید (تحقق) ارزش اضافی تولیدشده در پایان روز استفاده كنند. ما نمیدانیم كه این ذخایر چگونه به دست آمدهاند، اگرچه قاعدتاً انباشت اولیه ربطی به آن دارد.
منطق پشت این استدلال به نحوی بینقص است. جامعهای دو طبقه، مركب از سرمایهداران و كارگران را در نظر بگیرید. آشكارا كارگران نمیتوانند تقاضای اضافی برای جذب مازاد را برآورده كنند. به هرحال، آنها احتمالاً با افزایش نرخ استثمار، تقاضای كمتری را در طول زمان مطرح میكنند. بنابراین تنها طبقهای كه میتواند احتمالاً تقاضای اضافی را برآورده كند طبقهی سرمایهدار است. آنها باید در مقطعی از زمان اندوختهی پولی (ارزش) داشته باشند تا ارزش اضافی را كه درصددند در مقطع دیگری به تصاحب آوردند، تحقق بخشند. این یك نوع سیستم غریب است. مثلاً تمایل بیپایان از سوی سرمایهداران را برای حجم روبهگسترشی از كالاهای مصرفی فرض میكند.
اما یك توضیح ممكن برای موضع ماركس وجود دارد. او در ابتدای این فصل میگوید: «تمام فرضهای این فرآیند همچون نتیجهی آن به نظر میرسد همانند فرضهایی كه خودِ فرآیند تولید كرده است. هرمرحله همچون آغازگاه، گذار و بازگشت به نظر میرسد.» آیا میتوانیم بگوییم كه این موضوع برای طبقهی سرمایهدار در كل صادق است؟ در نخستین دور گردش، سرمایه میتواند در حقیقت ارزش مازاد (پول) را صرف خرید ارزش اضافی تولیدشده توسط كارگر كند. اما هنگامی كه این كار انجام شد، آنگاه ارزش اضافی تولیدشده توسط كارگران به سرمایهدارها تعلق دارد، این در حالی است كه سرمایهدارها در واقع سرمایهی اولیهی خود را مصرف كردهاند. در دور بعدی در فرایند گردش، سرمایهدارها پول خود را خرج نمیكنند بلكه پول همارز ارزش اضافی را خرج میكنند كه پیشتر از كارگران تصاحب كردهاند. طبقهی سرمایهدار به این نحو پیوسته از طریق تولید ارزش اضافی توسط كارگران بازتولید میشود. سرمایهدارها در واقع تقاضای مازاد را از طریق ارزش اضافی برآورده میكنند كه پیشتر كارگران تولید كردهاند و سپس توسط سرمایهداران تصاحب شده است. البته این دقیقاً استدلال فصل بیستویكم جلد اول است. مسئلهی اینكه از كجا تقاضای اضافی میآید به نظر میرسد حل شده است، زیرا كارگران آن را تولید كردهاند و تمام كاری كه سرمایهدارها باید انجام بدهند این است كه آن را تصاحب كنند. یا آنطور كه ماركس میگوید، فرض (تقاضای موثر سرمایهدار) اكنون همچون نتیجهی آن (تصاحب ارزش اضافی) به نظر میرسد. شاید این موضوع برای بازتولید ساده صادق باشد اما با توجه به لحن عام استدلال در این سه فصل، بعید است كه این فرایند بتواند مداوم و بیوقفه و گسست ادامه داشته باشد.
اما اگر سرمایهدار به این نحو ادامه دهد، آنگاه او مانند «یك غیرسرمایهدار عمل میكند، نه در كاركردش به عنوان سرمایهدار بلكه برای نیازهای خصوصی یا لذتهایش.» و ماركس این را با این فرض همارز میداد كه «خود سرمایهدار صنعتی وجود ندارد. زیرا هنگامی كه فرض كنیم كه لذت نیروی محرك است و نه توانگرشدن، دیگر اساساً خود سرمایهداری وجود ندارد.» به نظر میرسد تمایز بین لذتطلبی و توانگری در استدلال ماركس تعیینكننده اسن. بیان اینكه سرمایهداری مبتنی بر دلخواست شخصی برای لذتطلبی است در تضاد با استدلالی است كه ماركس در جلد یكم، فصل بیست و دوم مطرح كرد. ماركس در آنجا استدلال میكند كه سرمایهداری متكی بر «تولید برای خود تولید و انباشت برای خود انباشت»، مستقل از دلخواستهای شخصی خود سرمایهدار است. با اینكه همیشه هنگامی كه دلخواست برای مصرف و لذت با ضرورت بازسرمایهگذاری در تعارض قرار میگیرد عنصری «فاوستی» وجود دارد، قوانین اجباری رقابت سرمایهداران را خواهی نخواهی به امكان دوم یعنی بازسرمایهگذاری سوق میدهد. پس ناكافی است كه فرض كنیم كه نیروی محرك انباشت سرمای شخص سرمایهداری است سرشار از دلخواست و تمایل به كالاهای مصرفی. حتی ناكافی است كه فرض كنیم كه نیروی محرك شهوت سرمایهداری است برای قدرت بیشتر و بیشتری كه تصاحب خصوصی پول به او اجازه میدهد (هر چند خواهیم دید كه این موضوع تا حدی دخیل است). رسالت تاریخی بورژوازی انباشت دائمی است.
ماركس میگوید كه نظام متكی بر تعقیب كردن لذت ناب و حرص و طمع، «از لحاظ فنی ناممكن است. سرمایهدار نه تنها باید یك اندوخته از سرمایه را ایجاد كند تا از خود در مقابل نوسانات قیمت مراقبت كند و بتواند منتظر مطلوبترین اوضاع و احوال برای خرید و فروش بماند؛ بلكه باید سرمایه انباشت كند تا تولید را گسترش دهد و پیشرفتهای فنی را در ارگانیسم مولد خود بگنجاند.» مثلاً اندوختهسازی پول برای سرمایهگذاری در سرمایهی پایای كلان و فراوان پول را از گردش بیرون میآورد و به این ترتیب تقاضای موجود را كاهش دهد. «پول از حركت باز ایستانده میشود و از بازار كالایی، همارز به كالاها را به ازای همارز پولی كه برای عرضهی كالاها بیرون كشیده بود، دیگر بیرون نمیكشد» این امر شكاف بین ارزشی كه سرمایهدار به بازار عرضه می كند و تقاضای موجود را تشدید میكند.
هنگامی كه بخشی از ارزش اضافی برای توسعهی تولید سرمایهگذاری مجدد میشود، راهحلی كه در بالا برای مسئلهی تقاضای مؤثر مطرح شد، حتا سوال برانگیزتر به نظر میرسد. نه تنها سرمایهدار باید وجوهات لازم برای خرید و تحقق دور اولیهی تولید ارزش اضافی را فراهم كند، بلكه باید منافع حتا بیشتری را بیابد كه ارزش اضافی تولید شده از سرمایهگذاری مجدد را تحقق بخشد. به این ترتیب ما الزاماً درگیر یك دور ابدی میشویم.
پس هنوز مسئلهی اصلی، حل نشده باقی است. اگر تقاضا نمیتواند از مصرف سرمایهدارانه ناشی شود پس از كجا میآید؟
ماركس اشاراتی میكند اما پاسخ قطعی نمیدهد. این فصل با اظهارنظر مهم زیر پایان مییابد:
ما در اینجا اعتبار را نادیده گرفتهایم و این موضوع، به اعتبار مربوط میشود كه سرمایهدار، مثلاً پولی را كه انباشت میكند، در مقابل بهره، در بانكی به حساب جاری میسپارد.[13]
ذخیرهی ضروری برای تشكیل سرمایهی پایا میتواند از نظام اعتباری تأمین شود. این امر بیگمان اجازه میدهد تمام ارزش اندوختهشده، خرج شود. بنابراین این یكی از آن مواردی است كه بهنظر میرسد نظام اعتباری نقش تعیینكنندهای در آزادكردن قدرت پولی بیشتر دارد. اما ما در اینجا هیچ ایدهای دربارهی اینكه این نقش چه میتواند باشد نداریم و اینكه چگونه این امر به عدم توازن در عرضه و تقاضایی مربوط میشود كه ناشی از پویشهای خودِ فرآیند انباشت است.
راهحل پرسشی كه مطرح كردم، بعدها در جلد دوم در مراحل متوالی پاسخ داده میشود و اوج آن در طرحهای بازتولید در انتهای كتاب است. بهجای اینكه این راز را تا به آخر ادامه دهیم، در طرحی كلی استدلال ماركس را توضیح میدهم: مصرف سرمایهدارانه بر دو نوع است: مصرف شخصی یعنی احتیاجات و تجملات و دوم، مصرف مولد. مصرف مولد مستلزم آن است كه سرمایهی اصلی برای یك دور دیگر تولید ارزش اضافی و سرمایهگذاری مجدد به كار گرفته شود و این به معنای تقاضای فزاینده برای وسایل تولید بیشتر و كالاهای مربوط به مزدها برای كارگران اضافی است كه استخدام میشوند (با این فرض كه هیچ تغییر تكنولوژیكی كاراندوزی وجود نداشته باشد) قوانین اجباری رقابت، محرك توسعه است و از اینرو بهجای لذتطلبی بر توانگر شدن سرمایهدار تأكید میشود. تقاضای ناشی از توسعهی فردا بهاضافهی مصرف بورژوایی برای بازار، كالاهای مازادی را فراهم میآورد كه دیروز تولید شده است.
زمانبندی همهی اینها بسیار مهم است. در زمان معینی برخی از سرمایهداران، پول خود را صرف سرمایهگذاری مجدد میكنند. درحالیكه عدهای دیگر پول را با پیشبینی سرمایهگذاریهای آینده یا بازسرمایهگذاری در مثلاً سرمایهی پایا میاندوزند. آنها كه بازسرمایهگذاری میكنند، تقاضای اضافی را فراهم میآورند. درحالیكه آنها كه میاندوزند، تقاضا را از گردش خارج میسازند اما هنوز عرضه را ایجاد میكنند. آیا امكانی وجود دارد كه به این طریق، مجموع كلی عرضه و تقاضا متوازن شود؟ به نظر میرسد، پاسخ فقط در شرایطی مثبت است كه نظام اعتباری دخالت كند، درنتیجه پول اندوخته، آزادانه برای استفادهی دیگران در دسترس قرار گیرد كه این امر به مدد عملیات بانكها امكانپذیر میشود و درنتیجه، بازسرمایهگذاری صورت میگیرد. پول ناشی از فروش محصول فردا در واقع برای پرداخت ارزش اضافی تولیدشدهی امروز لازم است. این شكاف زمانی بین عرضهی سرمایهدار و تقاضای سرمایهدار تنها میتواند به مدد پولهای اعتباری حل شود یعنی موضوعی كه ماركس به شدت از دخالت آن در جلد دوم میپرهیزد. سرمایهداران عملاً نباید از كسی وام بگیرند تا این كار را انجام دهند فقط میتوانند سند بدهكاری (برات، سفته و از این قبیل) صادر كنند و در روندی درازمدت از خرید اكنون و پرداخت بعد درگیر شوند. همین موضوع پیوند نزدیكی را بین انباشت سرمایه و انباشت بدهی به وجود میآورد. هیچكدام بدون دیگری ممكن نیست. تلاش برای ازبین بردن بدهی بیشتر، درواقع نوعی تلاش برای نابودكردن سرمایهداری است. همین است كه سیاستهای ریاضتی اگر بیانتها دنبال شود، نهتنها مانع رشد میشود بلكه درانتها به فروپاشی خود سرمایهداری میانجامد.
در این فصل چیزی جز یك اشارهی كوتاه به راهحل و مشكلات منضم به آن وجود ندارد. من در اینجا كمی جلوتر از بحث پیش رفتم، درواقع اكراه ماركس برای پرداختن به مقولات اعتبار و بهره همراه با جایگاه اجتماعی بانكداران و مالیهچیها موجب شد كه ماركس از دادن حكمی كامل در جلد دوم برای این موضوع كه چگونه سرمایهداران میتوانند عرضه و تقاضا را در شیوهی ناب سرمایهداری تولید موازنه سازند، اجتناب كند.
تأملاتی دربارهی تعریف سرمایه
ماركس در جلد دوم هیچ استدلال سیاسی نمیآورد، اما ما چه نوع بینش سیاسی را میتوانیم از متنی كه تاكنون خواندهایم استنتاج كنیم؟ یك موضوع كه در این فصلها نمایان میشود، مسئلهی تعریف از سرمایه است. در دورانی كه مبارزات ضدسرمایهداری در شكلهای گوناگون در سراسر جهان آغاز شده است، بسیار سودمند است كه دقیقاً تعریف كنیم كه این مبارزه علیه چه چیزی است.
در جلد یكم، سرمایه بهعنوان ارزش درحال حركت تعریف شد. سرمایه پول است. سرمایه، كالاست. ماركس میگوید:
اما در واقع، ارزش در اینجا سوژهی فرآیندی است كه در آن، در حالی كه پیوسته شكل پول و كالا را میپذیرد، مقدارش را تغییر میدهد و از خود به عنوان ارزش اولیه، ارزش اضافی را جدا میسازد… بنابراین، سرمایه آغازگاه و فرجام هر فرآیند ارزشافزایی است… بنابراین ارزش، اكنون تبدیل به ارزش در جریان، پول در جریان و بهاینترتیب به سرمایه تبدیل میشود. [14]
اما توجه كنید ماركس در اینجا به این موضوع میپردازد كه سرمایه چگونه ظاهر میشود، نه اینكه بهواقع چیست. در این فرازها، مثلاً ماركس توجه میكند كه چگونه «سرمایه این توانایی اسرارآمیز را كسب كرده كه به خود ارزش بیفزاید. سرمایه زادوولدی زنده میكند یا دستكم، تخمهای طلایی میگذارد.» در جلد یكم، ماركس نشان میدهد كه چگونه این تخمهای طلایی با كاری كه تحت هدایت و كنترل سرمایه در منزلگاه پنهان تولید یعنی كارخانه، بارور میشود.
اما در جلد دوم ارزش در حركت، به دورپیماییهای سرمایهی پولی، سرمایه ی كالایی و سرمایهی مولد تقسیم میشود. آیا یكی از این دورپیماییها بیش از بقیه، معرف سرمایه است؟ اگر پاسخ مثبت است آیا مقاطع دگرگونكنندهی حساس درون یا بین این دورپیماییهای متفاوت وجود دارند كه بتوانند كانون روشنی را برای مبارزهی سیاسی فراهم آوردند؟ ما با تناقضات درون فرآیند گردش كه مستقیماً به تنشهای درون رابطهی سرمایه و كار مربوط نمیشود، چه باید بكنیم؟ ما با این واقعیت صریح كه ارزش اگر در گردش تحقق نیابد آنگاه ارزش با هر میزان ارزش اضافی كه دارد از میان خواهد رفت، چه میتوانیم بكنیم.
ماركس در این فصلها تأكید زیادی میكند كه پول سرمایه نیست. او استدلال میكند كه پول فقط میتواند كاركردهای پولی را انجام دهد یعنی خریدوفروش كالاها. علاوهبر این، شكلهای پول قبل از آنكه سرمایه بهعنوان نیرویی مسلط بر شرایط زندگی انسان حاكم شود، ظهور كرده بود. اما با اینكه سرمایه نمیتواند به پول تقلیل داده شود، اما سرمایه نهتنها میتواند به صورت سرمایهی پولی ظاهر شود، بلكه عملاً به سرمایهی پولی تبدیل میشود. پول شكلی از قدرت اجتماعی است كه برای اشخاص خصوصی مناسب است. تمایل به قدرت پولی بیشتر، محرك بسیاری از سرمایهداران است و این بیگمان به یكی از نیروهای محركی تبدیل میشود كه در پسِ پشت گرایش به انباشت خصوصی عمل میكند. علاوهبراین، تنها در شكل پولی است كه ارزش اضافی قابلمحاسبه است. سرمایهدار میداند چه مقدار پول در شروع دورپیمایی سرمایهگذاری كرده است و بهسادگی میتواند پول اضافی را تشخیص دهد كه بازپس میگیرد. پس تعجب ندارد كه وقتی ما دربارهی سرمایه میاندیشیم در وهلهی نخست به آن در شكل پولی میاندیشیم. از اینجا میتوانیم دریابیم چگونه این اعتقاد بتواره كه پول سرمایه است، ریشه دوانده است. مهم است كه قدرت این باور بتواره را تشخیص دهیم. بهواقع موضوع این است كه قدرت پولی هم بسیار مهم و هم موضوع دلخواست انسان است، اما بتواره پرستی پول همانند بتواره پرستی كالا كه به نحو درخشانی در جلد یكم مطرح شد، یك واقعیت اساسی اجتماعی را پنهان میكند. پول فینفسه نمیتواند خالق چیزی باشد؛ پول فقط میتواند كاركردهای پولی را انجام دهد. بنابراین خیال باطل است كه فكر كنیم، چنانكه ماركس نشان میدهد دورپیمایی پول، دورپیمایی برجسته و چشمگیر سرمایه است. اما سرمایهی صنعتی در نقطهی معینی در گردش خود شكل پولی میگیرد و با این شكل سرمایهی پولی ایجاد میكند.
كالاها نیز فقط كاركردهای كالایی را انجام میدهند. كالاها میتوانند بدون آنكه محصول سرمایه باشند وجود داشته باشند. درواقع ماركس استدلال میكند كه جهانی كامل از تولیدومبادلهی كالایی همراه با شكلهای پولی و بازار، میبایست پیش از آنكه خود سرمایه بتواند بهوجود آید، وجود داشته باشد. اگر هیچ كالایی در بازار نباشد از كجا سرمایهدارن میتوانستند وسایل تولیدشان را و نیز كارگران كالاهای مربوط به مزدشان را برای بقای خود بخرند؟ بنابراین كالاییشدن بهطوركلی و حتا تولید كالایی مستقیم، سرمایه را تعریف نمیكند. آنچه خاص است این است كه كالاها در سرمایهداری با ارزش اضافی بارور میشود و كالاها نمیتوانند خود را بارور كنند اما كالاها نیز نمیتوانند سرمایه را تعریف كنند. بااینكه دورپیمایی كالا در سراسر جلد دوم مهم است اما معرف سرمایه نیست.
نكتهی عجیبتر، این تصریح ماركس است كه خریدوفروش نیروی كار كه اغلب برای تعریف سرمایه، بنیادی شمرده میشود، میتواند بدون سرمایه وجود داشته باشد. خدمات كار میتوانست خارج از پیمودن هر نوع گردش سرمایه پرداخت شود. موارد بسیاری در نظام فئودالی وجود دارد. یك رمان دیكنز را بخوانید و خواهید دید كه در سراسر لندن حتا زمانی كه سرمایهداری كاملاً تثبیت شده بود، چنین روندی جریان داشت. این تمایز هنوز هم مهم است. اگر من به پسربچهای در ساختمانمان پول بدهم تا هرروز سگ مرا بیرون بگرداند یا اگر به همسایهام به ازای ساعتها كمكش در تعمیر ماشین، یك هدیهی غیرنقدی بدهم، هیچكدام از اینها وجود یا گردش سرمایه را پیشفرض قرار نمیدهد. ماركس اشاره میكند كه مبادلهی خدمات كار بهازای پول یا كالاهای دیگر باید مدتها پیش از اینكه سرمایه بتواند نیروی كار را بهعنوان كالا بخرد وجود داشته است. اگرچه پرولتریزه شدن گسترده، پیششرط ضروری برای ظهور سرمایه است، ذات سرمایه را تعریف نمیكند.
همچنین ماركس اشاره میكند كه تولید كالایی سرمایهداری میتواند فقط به همان شكلی انجام شود كه تولید به صورت عام و بنابراین نمیتواند فینفسه با هیچ مشخصهی مادی خاصی از فرآیند تولید غیرسرمایهداری متمایز شود. پرورش غله درنهایت پرورش غله است بدون توجه به شیوهی تولید. بنابراین روندهای مادی تولید ارزش مصرفی، سرمایه را تعریف نمیكند. فرآیند تولید مادی یكسانی میتواند اساساً در مناسبات اجتماعی فئودالی، سرمایهداری یا سوسیالیستی رخ دهد.
پس دوباره این سوال را طرح میكنم، سرمایه چیست؟
ذات سرمایه، رابطهی طبقاتی بین سرمایه و كار در تولید است كه تولید و تصاحب ارزش و ارزش اضافی را تسهیل میكند. این تعریف از سرمایه با استدلال ماركس در مقدمهی گروندریسه سازگار است. ماركس در آنجا میگوید كه تولید به مثابه تولید ارزش اضافی و نه تولید مادی برتمام مراحل توزیع، مبادله، مصرف و بیش از هرچیز فرایند مادی خود تولید، حاكم است. بازتولید سرمایه همیشه باید بهعنوان بازتولید مناسبات طبقاتی بین سرمایه و كار درك شود و فصل بیستویكم جلد اول بهروشنی این موضوع را نشان میدهد.
روایتی كه از شرح ماركس مطرح میشود این است: تمام عناصری مانند پول، كالاها، خریدوفروش خدمات كار و توانایی معین مادی و فنی كار باید پیش از ظهور سرمایه وجود داشته باشد. آنها با هم پیششرایط ضروری را برای ظهور مناسبات طبقاتی بین كار و سرمایه فراهم میكند كه خود این امر، تولید و تصاحب ارزش اضافی را تسهیل میكند. اما این ویژگی آخر یعنی تصاحب ارزش اضافی، ویژگی معرف سرمایه است. بنابراین اگر بخواهبم دربارهی فرضیهی كمونیستی یا سیاستهای غیرسرمایهداری صحبت كنیم آنگاه باید هدف اصلی الغای این مناسبات طبقاتی در تولید باشد.
این نتیجهگیری وسوسهآمیز است كه بگوییم با این حساب امكان دارد كه سوسیالیسم و حتا كمونیسم در جهانی پولیشده و كالایی و حتا با دادوستد خدمات كار ممكن است. مشروط به اینكه مناسبات طبقاتی از جهان تولید زدوده شده باشد و مثلاً بهجای آن مقولهی كارگر همبسته كه ماركس مداوم هنگام بررسی بدیلهای سرمایهداری به آن اشاره میكند، جایگزینش شود. بههرحال اگر همهی این ویژگیها قبل از ظهور سرمایه وجود داشتند پس چرا نمیتوانند نقش تعیینكننده ای بر سوسیالیسم و حتا كمونیسم ایفا كنند؟
اما روایت پیچیدهتری وجود دارد كه از همین بحثها عیان میشود. هنگامی كه مناسبات طبقاتی بین سرمایه و كار در تولید مسلط میشود، انگاه این امر مستلزم دگرگونی پیششرطهایی است كه سبب بروز این تسلط شده بود. گردش كالا و پول و كاركرد بازارهای كار، چنان دگرگون میشود كه از بازتولید مناسبات طبقاتی را در تولید، حمایت میكند و به نظم میآورد. در فصلهایی كه خواندیم دیدیم كه سه دورپیمایی سرمایهی پولی، سرمایهی كالایی و سرمایهی مولد چنان درهم تنیده شدهاند كه هیچكدام نمیتوانند بدون تغییر همهی دورپیماییهای دیگر تغییر كند. منظور این نیست كه تغییر ناممكن است. درحقیقت دقیقاً به این علت كه هر گسست در یك نقطهی دورپیمایی بلافاصله بر نقاط دیگر تأثیر میگذارد، تغییر ممكن میشود و ماركس به ما نشان میدهد كه گسستها ناگزیر بهطریقی روی میدهند و همین امر فرصتهای فراوانی را برای دخالت سیاسی ایجاد میكند. كل سیستم را اگر درست درك كنیم، هم شكننده است و هم آسیبپذیر.
با اینكه درست است كه پول، كالاها و مبادلهی خدمات كار منطقاً و تاریخاً مقدم بر ظهور سرمایه به عنوان رابطهای طبقاتی است، اما این مبادلات قبل از آن تحتشرایط كاملاً متفاوت اجتماعی انجام میشد. هنگامی كه اكثر افراد، كنترلی را بر وسایل تولید خویش اعمال میكردند یا تحتشرایط بردهداری و سرفداری از جایگاهی دائمی هرچند محدود در نظم اجتماعی یقین داشتند، تولیدكنندگان مستقیم همیشه در موضعی بودند كه خود را بهطوركامل یا بهطور ناقص خارج از مبادلهی بازار بازتولید میكردند. شاید برخی بهواسطهی گرسنگی مفرط یا خرابشدن محصول، به مبادلهی غیرارادی كالاها یا خدمات كار خود اقدام كرده باشند. اما در این شرایط بخش اعظم مبادله، همانا مبادلهی مازادی بود بیش از آنچه برای بازتولید اجتماعی نیاز داشتند. مبادلات خارج از قیودی انجام میشد كه ارزش مبادلهای تحمیل میكند. هنوز هم این شرایط وجود دارد. در وضعیتی كه اكنون پرولتریزه شدن ناقص نامیده میشود بخشهای زیادی از نیروی كار جهانی كه به زمین و منابع خانوادگی و خویشاوندی دسترسی دارند میتوانند هنگام بیكاری، بیماری و معلولشدن، به آن شرایط بازگردند. مثلاً در چین معاصر، بسیاری از هزینههای بازتولید اجتماعی در مناطق روستایی بهوجود میآید. جالبتر اینكه بسیاری از كسبوكارهای زراعی آمریكا هزینههای بازتولید اجتماعی خود را با استخدام مهاجران غیرقانونی مكزیكی برای كار با مواد سمی سرطانزا بر سر مكزیك میریزد. كارگرانی كه در این فرآیند به شدت بیمار میشوند و باید به دهكدههای خود در مكزیك بازگردند تا درمان شوند یا بمیرند.
در این فصلهای مقدماتی ماركس توجه ما را به یك نكتهی عام جلب میكند: هنگامی كه مناسبات طبقاتی بین كار و سرمایه بر تولید مسلط میشود (گسترشی بسیار وسیعتر از زمان ماركس)، این امر تاثیری دگرگونكننده بر شكل و كاركرد بازارهای پولی، كالایی و كار دارد. ماركس اشاره میكند كه هنگامی كه پول به سرمایهی پولی تبدیل میشودنه تنها به هدف و مقصود میل بتوارهای سرمایهدار بدل میشود، بلكه كاركردهای بسیار متفاوتی را میپذیرد و به خصوص در شكل نظام اعتباری، منحصراً برای حمایت از بازتولید مناسبات طبقاتی سازمان داده میشود. دورپیماییهای متفاوت سرمایه درهمتنیده و گره میخورد به نحوی كه هر كدام دیگری را حمایت میكند و گاهی هم در تضاد با دورپیماییهای دیگر قرار میگیرد، حتی هنگامی كه رابطهی طبقاتی و تولید ارزش اضافی به مركز شیوهی تولید سرمایهداری بدل میشود. ماركس میگوید: سرمایه «حركت است، یك فرایند چرخشی از طریق مراحل متفاوت، كه خود نیز شامل سه شكل متفاوت از فرایند چرخشی است. بنابراین تنها به عنوان یك حركت میتواند درم شود و نه به عنوان یك چیز ایستا.» این موضع با برداشت دیالكتیكی ماركس از «تمامیت» كه در مقدمهی گروندریسه مطرح شده است منطبق است. در حالیكه ویژگی سرمایه در مناسبات طبقاتی در تولید است كه خلق ارزش اضافی را تسهیل میكند، عمومیت آن در فرایند گردش سرمایهی صنعتی است كه به عنوان وحدت دورپیماییهای سرمایههای پولی، تولید و كالایی ایجاد میشود.
بنابراین، كاملاً موهومی است كه گمان كنیم تغییرات در تولید میتواند فراگیر باشد بدون آنكه تغییرات رادیكالی را در كاركرد دورپیماییهای دیگر به وجود آورد. گذار به سوسیالیسم یا كمونیسم فقط مستلزم مبارزهای بیرحمانه برای قلعوقمع كردن مناسبات طبقاتی بین سرمایهی و كار در تولید نیست. بلكه نیازمند بازسازی سایر دورپیماییهاست تا مشخص شود چگونه میتوان پولیشدن، كالایی شدن و دادوستد خدمات كار بهنحوی دگرگون شود كه از كارگران همبسته در تولید حمایت كند. مثلاً فرض كنید چیزی مشابه پول برای تسهیل مبادله لازم باشد. چگونه میتوان مانع از تبدیل پول به سرمایهی پولی و قدرت اجتماعی كه در پول نهفته است توسط طبقهای تصاحب شود كه سپس آن را برای تولید و تصاحب ارزش اضافی برای خود به كار میبرد؟ مبادلهی كالاها یك چیز است اما مبادلهی كالاها به عنوان تنظیمكنندهی تمامی تبادلهای انسانی یك چیز كاملا متفاوت. بدون چنین دگرگونیهای مكمل، الغای مناسبات طبقاتی در تولید غیرممكن به نظر میرسد.
این نتیجهگیری در تاریخ طولانی و اغلب متفرعنانهی تلاش برای تجدیدسازمان تولید سرمایهداری در راستای خطوط غیرسرمایهداری، به ویژه تحتعنوان كار همبسته، تایید میشود. تلاشهایی مانند كنترل كارگران، خودگردانی، خودمدیریتی، همیاریهای كارخانهای (از آن نوع كه در اروپا در دههی 1970 یا در آرژانتین پس از بحران 2001 به وجود آمد) به نحو ثابتی با مشكلات زیادی روبرو شد و در بسیاری موارد شكست خورد و نتوانست به قدرتهای كنترلكننده سرمایهی تجاری و مالی متخاصم بپردازد. رویای خودگردانی و كنترل كارگری اغلب به صخرههای قدرت سرمایهمالی و پولی و قوانین ارزش مبادلهای برای منضبط كردن آنان، برخورد. نیروی محرك برای ارزشافرایی ارزش و از این طریق استخراج ارزش اضافی را به سختی میتوان كنترل كرد و شاید این نكته حائز اهمیت باشد كه شاید علت پایداری درازمدت تنها كئوپراتیو كارگری كه به حیات خود ادامه داد، یعنی كئوپراتیو موندراگون كه در دوران فاشیستی اسپانیا در شهر باسك در 1956 پایهگذاری شد، تاحدی این باشد كه نهادهای اعتباری خود و كاركردهای بازار خود را سازمان داد و درنتیجه استراتژی سیاسی خویش را در سراسر این سه دورپیمایی اعمال كرد. این كئوپراتیو همچنان باقی است و شكوفا میشود.
مشكلاتی كه شكلهای كار همبسته با آن روبرو میشوند عمدتاً ناشی از تداوم قانونهای سرمایهداری ارزش است كه چنانكه پیشتر دیدیم بر سرمایههای انفرادی مسلط میشود و اغلب آن را نابود می كند. هنگامی كه هر بنگاهی به جهانی وارد میشود كه این قوانین بر آن چیرهاند، تابع قدرت انضباطی این قوانین میشود. دورماندن از دایرهی این قدرت انضباطی، اگر نگوییم غیرممكن، بلكه بس دشوار است. كئوپراتیو یادشده و كارخانههای تسخیرشده در آرژانتین برای آنكه به حیات خود ادامه دهند باید راهی برای مصالحه با قانون ارزش بیابند. این امر ما را به یك نتیجهگیری عام و ظاهراً دلسردكننده سوق میدهد. نتیجهای كه بیشتر ماركس در تحلیل خود از كاهش ارزش و صنعتزدایی سرمایه، آمادهمان كرده بود. مناسبات طبقاتی بین سرمایه و كار نمیتواند بدون الغای قانونهای حركت سرمایه و الغای نیروی غیرمادی و عینی ارزش كه تكیهگاه آن قانونهای حركت هستند، نمی تواند لغو شود. اما ماركس از سوی دیگر توجه ما را به نظریهی تحولی چندجانبهی دگرگونی تاریخی جلب میكند. اگر ما ویژگیهای این نظریه را به موضوع موردبررسیمان انتقال دهیم، آنگاه یك استراتژی برای مبارزهی ضدسرمایهداری ظهور میكند. با اینكه مناسبات طبقاتی بین سرمایه و كار در هستهی تعریف سرمایه وجود دارد، عمیقاً این مناسبات بر وجوه دیگر فرآیند گردش حك شده است و درنتیجه از كار انداختن آن بدون از میانبرداشتن تكیهگاههای آن ناممكن است. ما ضمن آنكه میتوانیم به اصل كارگران همبسته یا خودمختاری كارگری و خودگردانی معتقد باشیم و تاریخ طولانی تلاش برای اجرای چنین شیوههایی از تولید و زندگی را پاس بداریم، باید با تمامی جنبههای دیگر تغییر اجتماعی لازم برای رهایی جهان اجتماعی از سلطهی سرمایه مواجه شویم.
با اینكه كمونیسم باید سرانجام مناسبات طبقاتی بین سرمایه و كار را الغا كند، ضرورتاً لازم نیست كه پول یا (معادلش) یا مبادلهی اجناس و خدمات كار را ملغی سازد. آیا میتوان همانند سرمایه راههایی را برای بازسازی تمامی این فرایندهای چرخشی دیگر یافت، به نحوی كه تكیهگاه كار همبسته باشند و نه تكیهگاه مناسبات طبقاتی سرمایه؟ این موضوع پرسشهای بسیار عام و به ظاهر دشواری را برای نقش آینده و ماهیت پول، كالاییشدن و بازارها مطرح میسازد. مثلاً خدمات كار چگونه انجام میشود و چگونه كار میتواند به نحو سیالی از یك خط یا محل تولید به خط یا محل تولید دیگری انتقال یابد؟ و چگونه تقسیم كار میتواند با یك هدف اجتماعی هماهنگ شود؟ آیا كار و مبادلهی اجتماعی وجود دارد؟ گذار به كمونیسم مستلزم دگرگونی همه این فرایندهای چرخشی است به نحوی كه دیگر به عنوان تكیهگاه سرمایه عمل نكنند. تجربه كمونیسم جنگی در روسیه انقلابی یك نمونه از این تلاش است كه بشدت شكست خورد. كوتاه زمانی پس از اعلام كمونیسم جنگی و اشتراكیكردن تمامی واحدهای اقتصادی و حتی از بین بردن پول رسمی، بحران بیسابقهی اقتصادی تمام روسیه را در نوردید و عملا با پذیرفتن نپ مجبور به عقبنشینی شدند.
ماركس با آنكه آرمانشهر نبود، به نظر میرسد مدافع ایدهی كارگران همبسته بود كه بر ارزشهای مصرفی كه تولید میكنند و نیز وسایل تولیدشان كنترل اعمال میكنند و تصمیم میگیرند و این را پایهی بدیل انقلابی در برابر سرمایهداری بیرحم كه متكی بر تصاحب ارزش مبادله و ارزش اضافی است میداند. هنگامی كه شرایط كلی بازتولید در دو فصل آخر جلد دوم را بررسی كنیم، خواهیم دید كه این امر بدون نوعی مكانیسم یا قدرت هدایت و هماهنگی حكومت، و بدون برنامهریزی آگاهانه دربارهی اینكه چگونه ارزشهای مصرفی باید به نحو هماهنگی تولید شوند رخ نمیدهد. البته همهی این بحثها فاصلهی زیادی با متن بالفعل ماركس دارد. اما به نظر میرسد كه جلد دوم تأملاتی را دربارهی چنین فرایندها و مسائلی برمیانگیزاند. همین تأملات است كه خواندن این كتاب را به عملی جالب در اندیشهورزی خلاقانهی سیاسی بدل میسازد.
اما یك نكتهی سیاسی تعیینكننده را باید در اینجا مطرح كرد. در بسیاری از نقاط جهان ایدهی سوسیالیسم یا كمونیسم اساساً با شكلهای دیكتاتوری قدرت دولتی مركزی همبسته است. عدماعتماد كاملاً درست به این دولت و اعمال قدرت دولتی در همه جا مشهود است. اما در اینجا ماركس مطرح میكند كه هستهی یك جامعهی كمونیستی بدیل همانا كارگران همبستهای هستند كه آزادانه فرایند تولید خود را اعمال و در چارچوب اقتصادی نامتمركز، خودمختاری خود را در كارگاه نشان میدهند. در سال 2008 در جریان بحران اقتصادی كه كارگران برخی كارخانهها را در شیكاگو اشغال كردند، حتی مطبوعات جریان اصلی با آنان به عنوان قهرمانان محلی برخورد كرد. به گفتهی هاروی حتی اگر از پرجنجالترین دشمنان سوسیالیسم، از جمله اعضای تی پارتی پرسیده شود كه آیا با كنترل كارگری موافق هستند یا با كنترل دولتی، بیگمان تقریبا همه پاسخشان كنترل كارگری است! بنابراین، نهتنها تعریف روشنتر سرمایه از این فصلها مطرح میشود بلكه برداشتی از بدیل كمونیستی ارائه میشود كه بسیاری با آن موافق هستن
فصلهای پنجم و ششم بهصورت كلی
دو فصل بعدی تحتعنوان زمان گردش و هزینههای گردش، به مسئلهی زمان و هزینههایی كه به فرایندهای گردش كه در فصلهای قبلی توصیف شد مربوط است. ماركس در این فصلها اقدام به پژوهش دربارهی زمانبندی انباشت پیوسته سرمایه میكند. با اینكه وی منحصراً بر قوانین حركت سرمایه تأكید میكند میتوان تشخیص داد كه این فرآیندها ضرورتاً برهم اثر میگذارند و زمانمندی زندگی روزانهی هركسی كه در شیوهی تولید سرمایهداری زندگی میكند را شكل میدهند. این فصلها كه در جزییات غرق شدهاند، در واقع پژوهشی است عمیق دربارهی زمانمندی حاكم اما پیوسته متغیر و نیز مكانمندی دائماً نوظهور شیوهی تولید سرمایهداری. بنابراین تحول زمان ـ مكان سرمایه به چه چیز شبیه است؟ نیروهایی كه در پس آن هستند چیست و چرا این مسیر معین را پیش میگیرند؟ هنگامی كه به جزییات این دو فصل میپردازیم باید این پرسشها را در ذهن داشته باشیم.
یك ایدهی بنیادی شالودهی استدلال ماركس در این فصلهاست. مبنای آن این است كه ارزش و ارزش اضافی نمیتوانند از طریق كنشهای مبادله ایجاد شود. ارزش در تولید ایجاد میشود. همین و بس. درنتیجه، زمان و كار صرفشده در گردش در بازار مولد ارزش نیست. زمان زیاد و كاری فراوان در گردش در بازار اعمال میشود. ماركس این زمان از دست رفته و نیز این صرفشدن زمان كار از دسترفته را در رابطه با تولید ارزش بررسی میكند. بنابراین انگیزههای بسیاری وجود دارد تا راههایی برای كاهش آن پیدا شود. یكی از پیامدهای این تلاش، توجه تاریخی و پیوستهی سرمایهداری به مسئلهی افزایش سرعت است. صرفكردن كار برای دگرگونی كالا به پول یا برعكس از نظر ماركس، كاری است غیرمولد (غیرمولد نه در این معنا كه كار نامفید یا غیرضروری است یا كارگران غیرمولد عاطلوباطل و تنبل انجام دادهاند بلكه از آن لحاظ غیرمولد است كه ارزشی تولید نمیكند). بسیاری از كارها در گردش كالا انجام میشوند و سرمایهدارانی مانند تجار، عمدهفروشها و خردهفروشها، این كارها را سازمان میدهند و از آن تاحدی با استثماركردن كارگرانی كه استخدام كردهاند، سود میبرند. به همان نحو كه سرمایهداران در تولید سود میبرند. اما از نظر ماركس این نوع كار در زمرهی كار نامولد مقولهبندی میشود. مشخص است كه این بحث بسیار مجادلهبرانگیز است و تاكنون موضوع بحثهای جدی و مؤثری بوده است. برخی از این بحثها در مقدمهی ارنست مندل به جلد دوم توضیح داده شده است. گرچه پژوهشگران متعددی نیز تفسیر مندل را زیر سؤال بردهاند.
قصد ما اینجا این نیست كه به جزییات این مجادله وارد شویم اما چند نكتهی عمومی را باید طرح كرد، ولو اینكه در اینجا نتوان حل نمود. مثلاً مشكل بالقوهای وجود دارد كه در رابطه با فرمولبندی ماركس در جلد یكم ایجاد میشود. در فصل چهاردهم ارزش اضافی مطلق و نسبی، وی توجه خود را از كار فردی به كار جمعی معطوف میكند. آشكارا در ذهن خود كارخانهای را مدنظر دارد كه تولیدكنندگان مستقیم خط تولید با نظافتچیها، كارگران بخش تعمیرات و دیگر كاركنان بخش حفظ و نگهداری آمیختهاند و ماركس همهی آنها را جزیی از فرآیند تولید جمعی میداند. هرچند كه برخی از آنها به لحاظ فردی نیروی خود را برای كالایی كه تولید میشود اختصاص نمیدهد. اگر به یاد داشته باشید ما در جلد یكم این موضوع را مورد بحث قرار دادیم كه در كجا كار جمعی آغاز میشود و كجا پایان مییابد. آیا میتوانیم طراحان، مدیران، مهندسان، كارگران تعمیر و نگهداری، نظافتچیها را كه در كارخانه كار میكنند، جزیی از كارگران بدانیم؟ اگر بهواقع بهرهوری كار جمعی مهمتر از بهرهوری كار فردی باشد، چنانكه ماركس در اینجا اشاره میكند، آنگاه باید به این بیندیشیم كه بهرهوری چه گروهی از كارگران باید محاسبه شود و آیا كارگران همبسته همانهایی هستند كه تولید ارزش میكنند؟ چه اتفاقی میافتد كه كاركردهای گوناگونی كه زمانی بخشی از كار جمعی درون كارخانه بوده است. مثلاً كار نظافت یا طرحهای تبلیغاتی گرافیكی به مقاطعهكاری داده میشود. آیا این بهمعنای آن است كه ناگهان این كار كه بخشی از كار مولد جمعی بوده است به مقولهی كار غیرمولد تبدیل میشود؟ روند نظاممند شاخصی بهویژه در چهل سال اخیر وجود داشته است كه طی آن شركتهای سرمایهداری بیش از پیش به كار مقاطعهكاری متكی شدهاند. قاعدتاً این امر به تعریفی محدودتر از كارگر جمعی كه استخدام میكند انجامیده است و نرخ سود فردیشان بهمراتب بالاتر رفته است. گرچه تأثیر كلی آن بر تولید ارزش اضافی در بهترین حالت ناروشن است. نظافت، نگهداری و مراقب، طراحی، بازاریابی و نظایر آن بیش از پیش به عنوان «خدمات تجاری» سازمان داده میشود و به سختی میتوان گفت (چنانكه خود ماركس هم تصدیق میكند) چه زمان این فعالیتها باید به عنوان مولد ارزش مقولهبندی شود و چه زمان نامولد هستند گرچه ضروری قلمداد میشوند. این مسائل در چارچوب شكلهای سوسیالیستی شناختهشده نیز مطرح است. مثلا یكی از انتقادهایی كه به كئوپراتیو اسپانیایی میشود این است كه به نحو فزایندهای متكی بر مقاطعهكاری است و در نتیجه به بهای استثمار در جاهای دیگر به بقای خود ادامه میدهد.
نمیتوان به این پرسش در اینجا پاسخ داد جز اینكه اشاره كنیم این مجادلهای است هنوز حل نشده. تمایز بین كار مولد و كار نامولد در نوشتههای آدام اسمیت بسیار مهم است و ماركس بخش اعظم جلد اول نظریههای ارزش اضافی را به بررسی دیدگاههای اسمیت و نقد آنها اختصاص داد تا تعریف خود را بهتر شكل دهد. به نظر نمیرسد كه نه ماركس و نه كس دیگری پاسخ قانعكنندهای به این مسئله یافته باشد و بیدلیل نیست كه این مجادله هنوز به قوت خود باقیست.
در نبود راهحلی روشن برای تقسیمبندی بین كار مولد و نامولد، ما با این مسئله مواجه هستیم كه به چه طریقی میتوانیم عمل كنیم كه دیدگاههای ماركس را حفظ كنیم و در همان حال به مسئلهی عملیاتی كردن این تمایزات پاسخ دهیم؟ ما از تحلیل سه دورپیمایی سرمایه شروع میكنیم. مرحلهی تولید (فرایند كار) وجود است كه دورپیمایی تولیدی را میسازد. اما این دورپیمایی نمیتواند تكمیل شود بدون آنكه شرایط گردش توسط پول و كالاها برآورده شود. كار آشكارا در هر سه دورپیمایی دخالت دارد و تداوم گردش سرمایهی صنعتی (كل فرایند) به شرایط تداوم تعریفشده در هر سه دورپیمایی بستگی دارد. این مفهوم كه همراهی هر سه دورپیمایی لازم است ضرورت تداوم و تشدید یا سرعتگیری جریان شمرده میشود و كاری كه باید انجام شود، اطمینان یافتن از تداوم حركت است.
اگر این تنها ملاحظهی ما باشد، آنگاه باید استدلال كنیم كه تمامی كار دخیل در تولید، گردش و تحقق ارزش، جزیی از كار جمعی برای حفظ و بازتولید سرمایه است این تعریف آنگاه كار خانگی را نیز دربرمیگیرد كه هدف آن بازتولید نیروی كار است. به بیان دیگر، میتوانیم بگوییم تمام كارگران گنجیده در دورپیمایی سرمایهی صنعتی باید كارگر مولد شمرده شوند؛ اما چنین تعریفی بهنظر ماركس، نكتهی بسیار مهمی را سرپوش میگذارد. اگر ارزش و ارزش اضافی فقط در محل تولید و دورپیمایی مولد تولید میشود، آنگاه هزینههای صرفشده و نیز كار صرفشده در گردش سرمایهی صنعتی باید از طریق كسركردن از ارزش و ارزش اضافی تولیدشده در تولید پرداخته شود. آنگاه آشكارا میزان این كسریها به موضوع بسیار مهمی، هم از لحاظ فردی و هم اجتماعی، برای بازتولید سرمایه تبدیل میشود. اگر تمام ارزش و ارزش اضافی تولیدشده در هزینههای گردش جذب شود، آنگاه چه كسی به خود زحمت تولیدكردن میدهد؟ استراتژیهایی كه برای كاهش این كسریها و نیز بهحداقل رساندن زمان از دسترفته در گردش مطرح میشود نقش مهمی در تاریخ سرمایه دارد و ما نتایج این استراتژیها را در زندگی روزمرهی خود شاهدیم.
از همین جاست كه انگیزهی مداوم برای زیرورو كردن پیكربندیهای زمان ـ مكان سرمایهداری از طریق افزایش سرعت و به گفتهی ماركس نفی مكان از طریق زمان مطرح میشود. برعكس همچنین از آن میتوان نتیجه گرفت كه اعمال قدرت مفرط برای تحمیل این كسریها یا بهعبارت دیگر عدمتسهیل حركت سریع سرمایه از طریق دورپیماییها، میتواند مولد بحران باشد. اگر تمام قدرتها نزد سرمایهداران پولی یعنی مالیهچیها و سرمایهداران كالایی یعنی بازرگانان باشد، این امر چه تأثیری بر تولید ارزش دارد یعنی ارزشی كه همهی بخشهای سرمایه به آن متكی هستند؟ مثلاً ركود اقتصادی جهانی كه پس از 2007 حاكم شد عمدتاً ناشی از سودهای مفرطی بود كه از دورپیماییهای نامولد پول و كالا استخراج شده بود. مثلاً از طریق گلدمن ساكس و والمارت. این سودها انرژی را از فعالیتهای مولد بیرون كشیدند؛ یا بهطور معكوس میتوانیم بگوییم چنان شرایطی را در دورپیمایی مولد خلق كردند كه سرمایه به سمت دورپیماییهای پولی و كالایی جلب شد. زیرا در آنجا انباشت میتوانست از طریق خلع مالكیت حاصل شود و نه از طریق تولید. اینكه ما چگونه میتوانیم حقیقت این گزارهها را معین كنیم سوالی است پیچیده اما سوالی روشن وجود دارد. اگر ارزش بتواند در گردش تولید شود پس چرا به خود دردسر تولیدكردن را بدهیم؟ ماركس این سوال را به این شكل در اینجا طرح نمیكند اما در تحلیلش آشكار است. اما این پرسش است كه بهنظر میرسد بیش از همه با درك شهودی ماركس منطبق باشد و این دقیقاً چیزی است كه اهمیت كاملاً معاصر دارد. ما با بهخاطر سپردن این موضوع، به جزییاتی كه ماركس پرداخته است، اشاره خواهیم كرد.
زمان دورگشت
فصل 5 با تمایز به ظاهر سادهای بین زمان دورگشت (یعنی اینكه سرمایه هنگام گذار از كالا به پول چه مدتی را در سپهر گردش از سر میگذراند) و زمان تولید (یعنی اینكه سرمایه در سپهر تولید عملی چه زمانی را از سر میگذراند) آغاز میشود. بعداً مجموع زمان دورگشت و زمان تولید به عنوان زمان برگشت سرمایه تعریف میشود. اما پیچیدگیهایی وجود دارد. سرمایهی پایا (ماشین و غیره) میتواند زمان طولانی را در سپهر تولید بگذراند، صرفنظر از اینكه مصرف شود یا نشود. یك تفاوت كلیدی دربارهی سرمایهی پایا وجود دارد كه در فصل بعدی به آن پرداخته میشود. منظورم تفاوت بین كل سرمایه بهكار رفته در تولید (كه شامل سرمایهی پایا مانند ماشین آلات و ساختمان است) و سرمایهای است كه عملاً مصرف میشود (كه فقط شامل بخشی از سرمایهی پایای مصرف شده در فرایند تولید بالفعل است). تفاوت زمان دورگشت و زمان تولید فقط در یك دورهی زمانی معین معنا میدهد. ماركس اغلب این دوره را یكساله در نظر میگیرد مگر اینكه خلافش را بگوید. علاوه بر این «انقطاع ادواری فرآیند كار، مثلاً در شب، در كاركرد این وسایلِ كار وقفه ایجاد میكند، اما تأثیری بر توقف آنها در محل تولید نمیگذارد.» تولید همچنین مستلزم وجود ذخیرهی معینی از وسایل تولید است تا چنانچه كمبودهای ناگهانی در بازار برای مواد پیش بیاید یا نوسانات پیشبینینشده رخ دهد، در دسترس باشد.
این موضوع ماركس را به ایجاد تمایزی بین زمان كاركرد یا به به گفته خودش «زمان كار» (یعنی زمانی كه ارزش اضافی عملاً از طریق مصرف مولد تولید میشود) و زمان تولید (كه شامل زمانی است كه سرمایه به حالت ذخیره نگهداشته میشود یا عملاً در فرایند تولید استفاده نمیشود) میرساند. تازه پیچیدگیهای دیگری هم در كار است و آن هم وقتی است كه وضعیتی ایجاد میشود ــ كه كم هم نیست ــ كه طی آن فرایند تولید ادامه مییابد بدون اینكه كاری صرف شود: «مثلاً گندمی كه زیركشت میرود یا شرابی كه در سردابه جا میافتد.» به همهی این دلایل، زمان تولید تقریبا همیشه بیشتر از زمان كار است.
هنگامی كه سرمایه به نحو فعالی استفاده نمیشود به حالتی برمیگردد كه ماركس آن را سرمایه نهفته مینامد و كاركردش این است كه «در سپهر تولید وجود دارد، بدون اینكه در خودِ فرآیند تولید عمل كند، یا در فرآیند تولید عمل میكند بدون اینكه در فرآیند كار دخالت داشته باشد… غیرفعالبودن آن، شرطِ جریان بیوقفهی فرآیند تولید است. ساختمانها، دستگاهها و غیره كه برای انباركردن ذخیرهی مواد لازم هستند (سرمایهی نهفته)، شروط فرآیند تولید هستند و از این رو، اجزای سرمایهی مولّد پرداختشده را تشكیل میدهند.» اما سرمایهی غیرفعال ارزش و ارزش اضافی تولید نمیكند، حتی با اینكه «بخشی از حیات» سرمایه مولد را تشكیل میدهند:
روشن است كه هرچه زمان تولید و زمان كار، همدیگر را بپوشانند، بهرهوری و ارزشافزایی سرمایهی مولّد معینی در مدت زمانی معین، بیشتر است. بنابراین، گرایش تولید سرمایهداری كوتاهكردن هرچهبیشتر فزونی زمان تولید به زمان كار است. اما اگرچه زمان تولید سرمایه میتواند از زمان كار آن انحراف داشته باشد، همیشه شامل آن است.[15]
زمان دورگشت زمانی است كه باید برای فروش كالا و سپس بازتبدیل سرمایهی پولی به وسایل تولید و نیروی كار طی شود. ماركس مینویسد: «زمان دورگشت و زمان تولید، متقابلاً یكدیگر را دفع میكنند. سرمایه در زمان دورگشت خود، بهعنوان سرمایهی مولّد كاركرد ندارد و بنابراین، نه كالایی تولید میكند نه ارزش اضافی.» این به معنای آن است كه
انبساط و انقباض زمان دورگشت بهعنوان حدی منفی، بر انقباض یا انبساط زمان تولید یا بر مقیاسی تأثیر میگذارد كه در آن سرمایهای با مقداری معین میتواند بهعنوان سرمایهی مولّد كاركرد داشته باشد. هرچه دگردیسیهای دورگشت سرمایه ایدهآلتر شوند، یعنی زمان دورگشت، برابر با صفر یا به صفر نزدیك شود، كاركرد سرمایه بیشتر و بهرهوری و خودارزشافزایی آن بزرگتر خواهد شد. مثلاً، اگر سرمایهدار بنا به سفارشْ كار كند، چنانكه محصولش بههنگام تحویل پرداخت شود و آن پرداخت نیز به صورت تحویل وسایل تولید خاص او انجام شود، آنگاه، زمان دورگشت وی به صفر نزدیك خواهد شد.[16]
ماركس اشاره میكند كه اقتصاد سیاسی كلاسیك اهمیت تحلیل زمانهای تولید و دورگشت را نادیده گرفت. همیشه این توهم بتواره در میان بسیاری از آنها و نیز بسیاری از خود سرمایهدارها ایجاد میشود كه ارزش اضافی میتواند «از سپهر گردش ایجاد شود» زیرا «زمان دورگشت طولانیتر پایهای برای قیمت بالاتر است.» این توهم ایجاد میشود كه سرمایه «دارای خاستگاهِ رازآمیزی برای خودارزشافزایی است كه از فرآیند تولید، و بنابراین از استثمار كار مستقل است و در عوض از سپهر گردش نشأت میگیرد.» با این باور بتواره (كه هنوز هم پایدار است) كه ارزش میتواند در گردش به وجود آید، غیرممكن است درك كنیم كه چرا سرمایه گرایش درونی به افزایش سرعت و كارآیی در گردش دارد. به هر حال اگر ارزش بتواند از طریق گردش تولید شود، چرا برای كاهش زمان دورگشت این همه تلاش میشود؟ خب، اگر زمان دورگشت كندتر شود، ارزش بیشتری به وجود میآید!
متاسفانه ماركس فقط تمامی اینها را به شكلی كاملا صوری مطرح میكند بدون اینكه مناسبت تاریخیشان را نشان دهد. اما خیلی سخت نیست كه این نقطه چینها را بهم وصل كنیم و به تاریخ برسیم. مثلا ماركس به توصیفی از جلد اول برمیگردد كه در آن نشان میدهد چگونه سرمایه «گرایش به كار شبانه» را به عنوان راهی برای «كوتاهكردن فزونی زمان تولید به زمان كار» درونی میكند. اما او میتوانست از این هم فراتر برود. همانطور كه در جلد اول با شرح «قوانین جبری رقابت» هنگام شرح و بسط نظریهی ارزش اضافی نسبی پیش رفت، اینجا هم میتوانست یك استدلال منطقی قدرتمندی را برای جستجوی مداوم سرمایهداران به كسب برتری رقابتی از طریق یافتن وسایلی برای كوتاهكردن شكافها (و هزینهها) بین زمانهای تولید و كار مطرح كند. به همین ترتیب، میتوانست به این دستور مطلق برای سرمایه اشاره كند كه باید زمانهای دورگشت را كوتاه كند و به دنبال كارآییهایی بیشتری در توزیع باشد (مثلا ایجاد وال مارت). به قول هاروی چقدر متن جلد دوم غنیتر و جذابتر میشد كه ماركس حتی یك فصل كوتاه مینوشت، مانند همان فصل كه دربارهی كار روزانه در جلد اول نوشته بود، و در آن تاریخ تغییرات فناوری و سازمانی را كه برای كاهش شكاف بین زمان تولید و زمان كار و نیز زمانهای دورگشت انجام شده نشان میداد. آنوقت درك میكردیم كه چرا سرمایه با چنین شدت و شتابی موضوع افزایش سرعت در زمانمندی هر چیزی را دنبال میكند. هر چه زمان كمتری در این مراحل طی شود، سرمایه سریعتر ارزش اضافی را بازیابی میكند.
مثلاً چرخهی «طبیعی» بازتولید خوك پرواری از یك به سه خوك همشكم در سال شتاب گرفته است؛ سلاخی و تكه تكه كردن خوكها در یك خط تولید و بستهبندی و ارسال آن به بازار با سیستم تحویل سر وقت just in time به سوپرماركتهایی انجام میشود كه كنترل انبار كامپیوتری دقیقی دارند. تنها مرحلهی كه در كل این فرایند میتوان نافرمانی كرد، انتخابهای ویژهی مصرفكننده است. آنچه در این فصل با آن مواجه میشویم توضیح فرمانهای مطلقی كه سرمایه را وادار به ایجاد چنین نظامی میكند.
شكل پایهای گردش كالایی در جلد یكم با فرمول C-M-C تعریف میشود. زمان دورگشت به «دو مرحلهی متضاد» تقسیم میشود ــ «زمان لازم برای تبدیل پول به درونداد كالا در تولید» و «زمان لازم برای تبدیل كالا به پول». ماركس در جلد اول استدلال كرده بود كه عدمتقارنی بین این دو مرحله وجود دارد، زیرا سادهترین كار این است كه از بازنمود كلی ارزش یعنی پول به بازنمود خاص ارزش كه در كالاها مجسم است حركت كنیم اما عكس آن دشوارتر است. برای سرمایهداری كه میخواهد وسایل تولید بخرد، تبدیل سرمایهاش از پول به كالا مستلزم «تبدیل آن به كالاهای معینی است كه عناصر خاص سرمایه مولد را در یك سپهر خاص سرمایهگذاری تشكیل میدهند.» این بسیار متفاوت با موقعیتی است كه مصرفكنندگان نهایی با آن روبرو هستند و به سادگی میتوانند نیازهای خود را تأمین كنند. برعكس، تولیدكنندهی سرمایهدار با مقتضیات خاصی در خرید روبرو است:
شاید وسایل تولید در بازار وجود نداشته باشند، و لازم است ابتدا تولید شوند یا از بازارهایی دوردست تهیه شوند، یا ممكن است نقایصی در عرضهی معمولی آن رخ داده باشد، قیمتها تغییر كرده باشند و غیره؛ بهطور خلاصه، مجموعهای از اوضاع و احوال كه در تغییر سادهی شكل M-C قابلتشخیص نیست، اما برای این بخش از مرحلهی دورگشت، زمان كم یا بیشتری لازم است. همانطور كه C-M و M-C از لحاظ زمانی جدا هستند، در مكان نیز میتوانند از هم جدا باشند و بازارهای فروش و خرید، در مكانهای متفاوت قرار بگیرند.
بنابراین، شرایط جغرافیایی و مكانی تامین وسایل تولید، قیدوبندهایی را بر تولید سرمایهداری تحمیل میكنند و این به دلیل زمانی است كه باید این وسایل تولید به محل تولید كه كار در آنجا انجام میشود برده شود.
اما فقط زمان طی شده مهم نیست: «مثلاً، اغلب خریداران و فروشندگان در كارخانهها حتی افراد متفاوتی هستند» و چون این عاملان گردش (مانند تجار) «به اندازهی عاملان تولید برای تولید كالایی ضروری هستند»، بنابراین باید هزینهای نیز به آنها پرداخت شود. به طور خلاصه، سرمایهدارها هنگام تهیهی ارزشهای مصرفی لازم به عنوان پیششرط تولید با همهی انواع قیدوبندها و هزینههای بالقوه روبرو هستند. آنها همچنین با موانعی كه توسط بخشهای دیگر سرمایه یا توسط قدرتهای دولتی با جاهطلبیهای جغرافیایی ایجاد میشود روبرو هستند. مثلا من به عنصرهای خاكی كمیاب نیاز دارم تا توربین بادی بسازم. فلزهای خاکی کمیاب، مجموعه ۱۷ عنصر شیمیایی جدول تناوبی است. این عنصرها برخلاف نامشان در زمین بسیار فراوان اما پراکندهاند و در یک جا به اندازهی کافی متمرکز نیستند. در نتیجه جستجو و بهرهبرداری از آنها بسیار هزینهبر است. رسوبهایی از آنها را که بهرهبرداریشان اقتصادی باشد، کانی خاک کمیاب مینامند. 95 درصد از تولید و تجارت جهانی عنصرهای خاكی كمیاب توسط چین كنترل میشود. هنگامی كه ژاپن در جدالی با چین بر سر اختیارات قانونی در آبهای ساحلی درگیر شد، مقامات گمركی چین حمل عنصرهای خاكی كمیاب را به ژاپن متوقف كردند و تولیدكنندگان ژاپنی را در مضیقه قرار دادند. یا از زوایهی دیگری به موضوع نگاه كنیم: میدانیم ورقههای فولاد چین در بازار آمریكا بدون تعرفهی گمركی معمول فروخته میشود و این یك بازار رقابتی بسیار پرسود برای چین در رقابت با كشورهای دیگر است. هنگام حمله بمبافكنهای آمریكایی در جریان منازعات صربستان سفارت چین مورد اصابت موشك قرار گرفت و كاركنان آن كشته شدند. دولت چین از ترس قطع مناسبات تجاری با آمریكا حتی از درخواست رسیدگی به این حمله خودداری كرد. موانع بیشماری از این دست، میتواند بر دگرگونی پول به كالاها به عنوان وسیلهی تولید تاثیر بگذارد.
نكتهی ماركس كاملاً روشن است: دگردیسی از پول به وسایل تولید بالقوه مسئلهساز است. هر چه زمان بیشتری برای تأمین این وسایل تولید صرف شود، سرمایه بیشتری در حالتی نامولد حبس میشود. برعكس، پیشرفت در دسترسی به منابع، بهرهوری كلی سرمایه مورداستفاده را افزایش میدهد و از اینرو پایهی تولید ارزش اضافی را گستردهتر میسازد. اما این به معنای مخالفت با اهمیت بیشتر فروش نیست كه ارزش اضافی را تحقق میبخشد: « M-C در شرایط متعارف، عمل ضروری برای ارزشافزایی ارزشی است كه در M تجلی مییابد، اما تحقق ارزش اضافی نیست؛ پیشدرآمدی است بر تولید آن، و نه پیوستی به آن.» تحقق ارزش اضافی پیامدهای چشمگیری دارد.
مشخصات ارزشهای مصرفی كالا در جلد دوم بیش از جلد اول نقش عمدهای مییابد. و این هم برای گذار M-C درست است و هم برای حركت به مصرف نهایی یعنی C’-M’ . به گفتهی ماركس «همین شكل وجودی كالاها، یعنی وجود آنها بهعنوان ارزشهای مصرفی، محدودیتهای معینی را بر گردش سرمایهی كالایی C′-M′ تحمیل میكند.» اگر كالاهای مصرفی «در زمان معینی فروخته نشوند، آنگاه خراب میشوند و همراه با ارزش مصرفی خود، این خاصیت را كه حامل ارزش مبادلهای هستند، از دست میدهند. هم ارزش سرمایهی گنجیده در آنها و هم ارزش اضافی افزوده به آنها از دست میرود.» مسئله به قول ماركس این است كه
ارزشهای مصرفی كالاهای متفاوت میتوانند، تندتر یا كندتر فاسد شوند؛ بنابراین، ممكن است فواصل زمانی كموبیش طولانی بین تولید و مصرف آنها سپری شود و به این ترتیب میتوانند، بدون آنكه از بین بروند، برای زمانی كوتاهتر یا بلندتر در مرحلهی گردشِ C-M، بهعنوان سرمایهی كالایی باقی بمانند و زمان گردش طولانیتر یا كوتاهتری را بهعنوان كالا تحمل كنند. محدودیت زمان گردشِ سرمایهی كالایی كه با فاسدشدن پیكر كالا بر آن تحمیل میشود، حد مطلق این بخش از زمان گردش یا زمانی است كه سرمایهی كالایی طی آن میتواند بهعنوان سرمایهی كالایی گردش كند. هرچه كالایی زودتر فاسد شود، بعد از تولید، باید هرچه سریعتر مصرف و بنابراین فروخته شود، هرچه مسافتی كه از محل تولیدش طی میكند، كوتاهتر باشد، سپهر گردش مكانیاش نیز محدودتر و تنگتر است و سرشتِ بازارِ آن محلیتر میشود. به همین دلیل، هرچه كالایی فسادپذیرتر باشد، موانع مطلقی كه خصوصیتهای فیزیكیاش در برابر زمانِ گردش آن تحمیل میكند، بیشتر، و بهعنوان ابژهی تولید سرمایهداری نامناسبتر است. سرمایهداری فقط میتواند در مناطق پرجمعیت، یا تا حدی كه مسافتها با تكامل وسایلِ جابهجایی كاهش مییابند، به دادوستد كالاهایی از ایندست بپردازد. با اینهمه، تمركز تولید یك جنس در دستانی محدود و در مكانی پرجمعیت، میتواند بازار نسبتاً بزرگی را حتی برای اجناسی از این نوع به وجود آورد، چنانكه مثلاً در مورد آبجوسازیها، شیرفروشیهای بزرگ و غیره چنین است.[17]
در اینجا نیز نوآوریهای فناورانه در سپهر گردش، كه مهمترین آنها بیشك كنسروكردن و سردسازی بود، به دلایلی روشن، نقش مهمی در تاریخ سرمایهداری دارند. این قطعات كوتاهی كه آوردم بیشك نكات زیادی را برای فهم اینكه انباشت سرمایه از طریق مكان چگونه ساختارهای متمایز و پیوندهای جغرافیایی ایجاد میكند، در اختیار میگذارد. زنجیرهی تأمین وسایل تولید، همراه با زنجیرهی كالاهایی كه مقصدشان مصرف نهایی در بازارهای دوردست و از لحاظ مكانی متمایز است، پیوسته تغییرشكل داده و بازآرایی میشوند و پیكربندیهای كارآمدی را با فشارهای جبری رقابت ایجاد میكند. ما نظرات ماركس را دربارهی حمل و نقل و ارتباطات به طور كلی همراه با مقتضیات مكانی را در انتهای این فصل بررسی میكنیم.
یك نكتهی مهم. ماركس به این مسائل دربارهی زمانهای كار، تولید، دورگشت و برگشت نسبتا دیر دست یافت. مثلاً هیچ تحلیلی از زمان برگشت در جلد سوم ندارد و میدانیم جلد سوم زودتر نوشته شده بود. انگلس تشخیص داده بود كه زمانهای برگشت متغیر بر نرخ سود اثر میگذارند. بنابراین در جلد سوم فصلی آزمایشی در جلد سوم گنجاند. به نظر میرسد كه كار درستی انجام داده است. بنابراین خیلی مهم است كه تمامی این مسائل و نیز مسائلی كه در دورهی بعدی به آن خواهیم پرداخت در ذهن خود داشته باشیم تا بتوانیم جلد سوم را با دقت بیشتری بخوانیم.
فصل ششم: هزینههای گردش
نیروی كار برای گردش كالاها لازم است و فعالیت گردش هزینههایی را تحمیل میكند. سپهر گردش به این ترتیب به عنوان قلمرو متمایزی از فعالیت سرمایهدار به وجود میآید كه حوزهی خاصی از یك جناح طبقاتی متمایز یعنی بازرگانان است. گذار M-C-M زمان و انرژی صرف میكند، كار را جذب میكند و فرصتی را برای نفع مالی در اختیار سرمایهدارهای تجاری قرار میدهد. كسانی كه در این سپهر گردش كار میكنند ممكن است از آن به عنوان «فرصتی برای تصاحب كمیتی مازاد از ارزش» استفاده كنند، اما ماركس تأكید میكند كه «همانطور كه كاری كه در یك دعوای حقوقی انجام میشود، سبب افزایش ارزشِ مالِ موردبحث نمیشود، كاری هم كه با نیت مغرضانهی یكی از دو طرف افزایش مییابد، هیچ ارزشی را خلق نمیكند.» این كار «ارزشی خلق نمیكند بلكه میانجی تغییری در شكل ارزش میشود.» این برای همهی افرادی صادق است كه در كار خرید و فروش كالاها دخالت دارند، صرفنظر از اینكه این كار را خود سرمایهدار یا كارگری انجام دهد كه توسط سرمایهدار گمارده شده است. در اینجا «ما كاركردی داریم كه در خود و برای خود نامولّد است اما مرحلهی ضروری از بازتولید شمرده میشود …یك تاجر … میتواند با اقدامات خود زمانِ خریدوفروش را برای بسیاری از تولیدكنندگان كوتاه كند. آنگاه او را باید ماشینی تلقی كرد كه مصرف بیهودهی انرژی را كاهش میدهد، یا كمك میكند تا زمان تولید آزاد شود.» كاركرد این تاجر سودمند است زیرا «بخش كوچكی از نیروی كار و زمان كار جامعه با این كاركردهای نامولّد گره خورده است.» هزینههای ضروری باقیمانده باید از ارزش و ارزش اضافی خلقشده در تولید كسر شود.
ما بلافاصله با غرابت عجیبی مواجه میشویم كه ماركس اشاره میكند كه با كاربرد ماشین مشابه است. با اینكه ماشینها نمیتوانند ارزش تولید كنند، چنانكه ماركس در جلد اول استدلال میكند، میتوانند منبع ارزش اضافی نسبی هم فردی (سرمایهدارانی كه ماشینهای بهتری دارند میتوانند سود مازاد كسب كنند) و هم اجتماعی (كاهش در هزینههای كالاهای مربوط به دستمزد چون با افزایش بهرهوری ارزش نیروی كار كاهش مییابد). پس چیزی كه منبع ارزش نیست میتواند منبع ارزش اضافی باشد. این گزاره را میتوان درباره فعالیتهایی به كار برد كه درون سپهر گردش رخ میدهند. با اینكه ارزش در این سپهر خلق نمیشود، ارزش اضافی میتواند درون آن تحقق یابد. زمانی به صورت انفرادی تحقق مییابد كه یك سرمایهدار (مثلاً یك تاجر) نیروی كار را به ارزشش به كار گمارد اما با زیادهكاری از آن ارزش اضافی به نفع خود استخراج كند. شكل اجتماعی وقتی تحقق مییابد كه سرمایهدارهای تاجر میانگین هزینههای لازم گردش را با استثمار مفرط از نیروی كاری كه استخدام كردهاند كاهش دهند (و این میتواند شرایط بشدت استثمارگرانهی كارگرانی را كه در این بخش گنجانده شدهاند توضیح دهد). بنابراین از تولید ارزش كمتر كسر میشود تا هزینههای سربار گردش را بپوشاند. به همین طریق سودهایی كه باید از افزایش بهرهوری كسب شود هنوز باید بین كارگران و سرمایهداران تقسیم شود در نتیجه سودهای حاصل از افزایش بهرهوری و افزایش نرخ استثمار در گردش میتواند بین سرمایهداران تجاری و تولیدی تقسیم شود. اما در این مقطع ما روابط بین سرمایهداران را بررسی میكنیم و نه روابط سرمایهدارها و كارگران. در واقع در جلد دوم دربارهی مناسبات بین سرمایهدارها بیشتر صحبت شده است تا درباره مناسبات طبقاتی بین سرمایهدارها و كارگرها. «و در اینجا تجار روبهروی هم قرار گرفتهاند» و «هنگامیكه یونانیها در مقابل یونانیها قرار بگیرند، آنگاه عرصهی كشمكش است.»
ماركس سپس به هزینههای دفترداری میپردازد. این هزینهها با اینكه هزینهی گردش محسوب میشوند، كاملاً با هزینههای خرید و فروش عادی متفاوت هستند. ماركس میگوید: «دفترداری بهعنوان نظارت و جمعبندی ذهنی این فرآیند با رخدادن هرچه بیشتر فرآیند {تولید} در مقیاسی اجتماعی و ازدستدادن سرشت صرفاً فردی آن بیشازپیش ضروری میشود؛ به این ترتیب، دفترداری در تولید سرمایهداری، بیش از تولید پراكندهی پیشهوران و دهقانان ضروری است و در تولید اشتراكی، ضروریتر از تولید سرمایهداری است.» هزینههای ضروری به همین منوال به تأمین و تجدید منابع پولی اختصاص مییابند:
كالاهایی كه بهعنوان پول عمل میكنند، نه به مصرف فردی میرسند نه به مصرف مولّد. آنها كار اجتماعی تثبیتشده در شكلیاند كه در آن صرفاً همچون ماشینی برای گردش، به ایفای نقش میپردازند. صرفنظر از اینكه بخشی از ثروت اجتماعی به این شكل نامولّد محدود است، استهلاك پول، مستلزم جایگزینی پیوستهی آن یا تبدیل كار اجتماعی بیشتر ـ در شكل محصول ـ به طلا یا نقرهی بیشتر است. این هزینههای جایگزینی در میان ملتهایی اهمیت دارد كه سرمایهداری پیشرفتهای در آنجا وجود دارد.[18]
هزینههای ضروری همبسته با تأمین پول در طول زمان گسترش مییابند (ماركس به پولهای الكترونیكی نیاندیشیده است!): « این بخشی از ثروت اجتماعی است كه باید برای فرآیند گردش قربانی شود.»
اما با هزینههای انبارداری به عنوان موضوعی عمده برخورد میشود. برای سرمایهدار منفرد، این هزینهها دارای تاثیر ارزشآفرین هستند و «افزودهای را به قیمت فروش» كالاها تشكیل میدهند: «به این ترتیب، در حالیكه از منظر اجتماعی، هزینههایی كه كالاها را بدون افزایش ارزش مصرفیشان گرانتر میكند، سربار تولید شمرده میشوند، برای فرد سرمایهدار میتوانند خواستگاه توانگری باشند.» علت این است كه این هزینهها عملاً تداوم هزینههای تولید هستند، ولو اینكه درون خود فرایند گردش ایجاد شده باشند. این نوع موضوع كه ماركس در ذهن داشت، چیزی است مشابه با هزینه سردسازی كه چیزی سودمند به محصول نمیافزاید اما مانع از خرابی ارزش مصرفی میشود و از این رو ارزش را حفظ میكند زیرا در غیراین صورت این ارزش از بین میرفت. بار دیگر به نظر میرسد كه جزییات از لحاظ تاریخی مهم هستند و ما نیاز داریم به این موضوعات بپردازیم چون در جنگ رقابتی برای كسب مزیت مهم شمرده میشوند. مثلا استفاده بهینه وال مارت از زمانبندی، نظام تحویل سر وقت و غیره. آنچه در این جا مدیریت میشود انبارداری است. دو سوال عمده مطرح میشود: چه مقدار باید حفظ شود و چه كسی آن را حفظ میكند؟ اجناسی كه مثلاً من در یخچالم حفظ میكنم نزدیك به صفر است، چون میتوانم هر موقع كه بخواهم بیرون بروم و چیزی برای خوردن گیر بیاورم. خردهفروشان مجموعه زیادی از كالاها را انبار میكنند (مثلاً هنگامی كه در آمریكا خبر وقوع تندباد رسید، موج عظیمی از وحشت ایجاد شد و مردم به سوپرماركتها هجوم آوردند طوری كه همه قفسهها خالی شد). مردمی كه در مناطق دوردست زندگی میكنند، كالاهای بیشتری را در خانهها انبار میكنند. همه اینها به نظر ماركس سرمایه غیرفعال یا عاطل و باطل است و كاهش آن عملاً سرمایهی غیرقعال را برای استفاده مولد آزاد میسازد. بنابراین، كل مدیریت انبار به تاریخ سرمایهداری گره خورده است.
ماركس سپس هزینههایی را كه در رابطه با تشكیل ذخیره ایجاد میشود بررسی میكند. ما جزییات این بررسی را دنبال نخواهیم كرد. نكتهی مهم كه پیشتر هم روشن كردیم این است: دخایر و كالاهای انبارشده به دلایل متنوعی برای انباشت سرمایه ضروری است، اما آنها سرمایه را از تولید فعال دور و در حالتی نهفته یا غیرفعال حفظ میكنند: «جریان فرآیند تولید و بازتولید، مستلزم تودهای از كالاها (وسایل تولید) است كه پیوسته در بازار وجود داشته باشند، و بنابراین، ذخیرهای را تشكیل دهند.» در این حالت، سرمایه آشكارا نامولد است. بهبود در مدیریت ذخایر یا سیاههی كالاهای موجود سرمایه را از حالت غیرمولد آزاد میكند. به این علت مدیریت ذخایر و سیاههی كالاها نقش بسیار مهمی در سرمایهداری ایفا میكند. شركتهایی مانند والمارت و ایكیا در این زمینه فوق كارآمد هستند و بنابراین برتری نسبی به رقبای خود دارند. شركتهای خودروسازی ژاپنی دیترویت آمریكا را در دههی 1980 از طریق یك نوع نظام برنامهریزی سر وقت كه به نحو چشمگیری نیاز به كالاهای انبارشده را در نقاط متفاوت درون جریان تولید كاهش دادند، شكست دادند.
همهی اینها تاكید ماركس بر ضرورت حفظ جریان پیوسته تولید سرمایهداری را تایید میكند. اما این مستلزم آن است كه تودهای از كالاها پیوسته در بازار در دسترس باشد. این «ذخیرهی كالایی، برای M-C بهعنوان شرط جریانیافتن فرآیند بازتولید و سرمایهگذاری سرمایهی جدید یا اضافی است.» اما
باقیماندنِ سرمایهی كالایی بهعنوان ذخیرهی كالایی در بازار، مستلزمِ وجودِ ساختمانها، مخازن، صندوقها، انبارها و به بیان دیگر، صرفكردن سرمایهای ثابت است. به همین ترتیب، مستلزم آن است كه به نیروی كار شاغل در انتقال كالاها به صندوقها مزد پرداخت شود. علاوه بر این، كالاها فاسد میشوند و دستخوش اثرات زیانبار طبیعی هستند. بنابراین، باید سرمایهای اضافی برای محافظت از آنها در مقابل این اثرات خرج شود كه بخشی از آن، به شكل عینی وسایل كار و بخشی، به شكل نیروی كار است.[19]
این هزینههای گردش «از هزینههایی كه پیشتر اشاره شد، متمایز است، از این لحاظ كه تا حد معینی، وارد ارزش كالاها میشوند و درنتیجه كالاها را گرانتر میكنند.» به طور خلاصه اینها هزینههایی هستند كه میتوان به تولید نسبت داد، زیرا كالا به واقع تا زمانی كه در شكل قابل فروشی در بازار نباشند، به واقع تمام شده نیست. بنابراین ارزش معینی میتواند در آنچه گردش به نظر میرسد آفریده شود: قرار دادن یك كالا در كانتینر به ارزش آن میافزاید، در حالی كه زمانی كه كالا در انبار قرار داد مستلزم كاهش ارزش آن است (مثلاً اجارهی انبار).
غیرممكن است كه فرایند گردش سرمایهای به كارافتاده بدون ذخایر مناسب و كالاهایی در یك محل تصور كرد. این ذخایر میتوانند سه شكل داشته باشند: ذخایر دروندادها به سرمایه مولد؛ ذخایر در خانهها و انباریهای مصرفكنندهی نهایی، و ذخایر سرمایهی كالایی در بازار (در فروشگاههای خردهفروشی و عمدهفروشی) كه منتظر خریدار هستند. تا درجه معینی این شكلها متقابلاً قابلجایگزینی هستند. یك ذخیرهی بزرگ و قابلدسترسی از سرمایهی كالایی در بازار ذخایر كوچك دروندادهای سرمایه مولد را به نحو عملیتر در اختیار تولید كنندگان قرار میدهد. فروشگاههایی كه اجناس دارند نیاز به انبارهای بزرگ در خانهها را كاهش میدهند.
گرایشی عمومی وجود دارد كه با توسعه سرمایه، حجم این ذخیره سرمایه نیز رشد میكند. این رشد «هم پیشفرض و هم معلول توسعه نیروهای مولد كار است.» اما كمیت ذخیرهای كه سرمایهدار باید در دسترس داشته باشد «به شرایط گوناگونی وابسته است كه اساساً همهی آنها از سرعت، نظم و اطمینان بیشتر در تأمین پیوستهی تودهی مجموع مواد خام لازم ناشی میشود تا هیچ وقفهای رخ ندهد. هرچه این شرایط كمتر برآورده شوند، و بنابراین هرچه اطمینان، نظم و سرعت تأمین مواد كمتر باشد، بخش نهفتهی سرمایهی مولّد، یعنی ذخیرهی مواد خام و غیره كه در دست تولیدكننده و در انتظار پردازش است، بیشتر خواهد بود.» پس «مثلاً اینكه صاحب كارخانه باید پنبه یا زغال برای سهماه یا فقط برای یكماه آماده داشته باشد، تفاوت بزرگی را به وجود میآورد.» توسعهی وسایل حمل و نقل در اینجا نقش تعیینكنندهای دارد. «سرعت انتقالِ محصولِ یك فرآیند بهعنوان وسیلهی تولید فرآیند دیگر، به تكامل وسایل حملونقل و ارتباطات بستگی دارد. ارزانی حملونقل، نقش بزرگی در این رابطه دارد. مثلاً حملونقل مكرر و پیوستهی زغال از یك معدن به یك كارخانهی ریسندگی، ارزانتر از انباركردنِ مقدار بیشتری زغال برای مدتی طولانیتر است، مشروط به اینكه هزینهی حمل نسبتاً ارزانتر باشد.» اما وسایل دیگری وجود دارد كه این جریان را سیالتر میكند: « هرچه وابستگی كارخانهدار به تجدید ذخایر پنبه، زغال و غیره، هنگام فروش مستقیم نخاش، كمتر باشد ـ و هرچه نظام اعتباری تكاملیافتهتر باشد… مقدار نسبی این ذخایر برای قطعیبودنِ تولید دایمی نخ در مقیاسی معین كه مستقل از حوادثِ فروش آن باشد، كمتر است.» در اینجا پیوندی ضمنی در اندیشهی ماركس بین حمل و نقل و شرایط اعتباری برای تضمین تداوم و جریان انباشت مداوم سرمایه مشاهده میشود. این دو عنصر در واقعا مشتركاً نقشی تعیینكننده در بازشكلگیری روابط زمان ـ مكان سرمایهداری دارند.
اما ما با این مسئله روبرو هستیم كه «بسیاری از مواد خام، كالاهای نیمهساخته و غیره به دورههای طولانی زمان برای تولید خود نیاز دارند.» بنابراین
اگر هیچ وقفهای در فرآیند تولید رخ ندهد، آنگاه ذخیرهی معینی از همین مواد باید برای كل دورهی زمانی حاضر باشد كه طی آن، محصولات جدید نمیتوانند جایگزین محصولات كهنه شوند. اگر این ذخیرهی موجود در دست سرمایهدارِ صنعتی كاهش یابد، فقط به این معنی است كه در شكل ذخیرهی كالایی، در دست تاجر افزایش یافته است. مثلاً تكامل وسایل حملونقل امكان میدهد كه پنبهی راكد در بنادرِ وارداتی بهسرعت از لیورپول به منچستر تحویل داده شود، درنتیجه كارخانهدار میتواند ذخایر پنبهی خود را در مقادیر نسبتاً كوچكی، مطابق با نیازهایش تجدید كند. اما آنگاه همین پنبه در مقادیر بزرگی در دست تجار لیورپول بهعنوان ذخیرهی كالایی وجود دارد.[20]
این موضوع ما را به یك نتیجهی عام میرساند. یكم، كمیت ذخیرهای كه تولیدكنندگان باید در دسترس داشته باشند به سهولت و هزینه حمل و نقل بستگی دارد. دوم، «توسعهی بازار جهانی و درنتیجه، ازدیاد منابع تأمین كالایی مشابه، همان اثر را دارد. كالا بهتدریج از كشورهای متفاوت و در زمانهای متفاوت تأمین میشود.»
مثلاً اگر برداشت پنبه در مصر یا هند در زمانی متفاوتی از سال نسبت به ایالات متحد رخ دهد، این موضوع بسیار سودمند است. ماركس بحث خود را با بررسی دوباره «گسترهای كه این هزینهها در ارزش كالاها وارد میشود» به پایان میرساند. هزینههای انبار برای سرمایهدار منفرد زیان مثبت است. خریدار بابت آنها پولی نمیپردازد زیرا آنها بخشی از كار اجتماعاً لازم نیست. حتی وقتی سرمایهدار احتكار میكند و با پیشبینی افزایش قیمتها آنها را نمی فروشد، این فقط قمار احتكار آن سرمایهدار است. اما تمایزی در اینجا بین تشكیل ارادی و غیرارادی ذخیره وجود دارد. ذخیره غیرارادی از این واقعیت سرچشمه میگیره كه ذخیرهی معینی از لحاظ اجتماعی لازم است تا به گفته ماركس به عنوان جزء سازندهی ارزش كالاها و بخشی از هزینه های اجتماعاً لازم دست اندر كار در همه شكلهای تولید سرمایهداری. «هرقدر هم عناصر ویژهی این ذخیره سریعتر جریان یابد، بخشی از آنها باید پیوسته انبار شوند تا حركت این ذخیره تداوم داشته باشد.» در اینجا ماركس صراحتاً مبحث عام و مهمی را مطرح میكند: «رابطه بین سیالیت و حركت در كل پویشهای سرمایهداری.»
تمایز بین فعالیت مولد و نامولد، و در نتیجه بین كار مولد و كار نامولد در عمل دشوارتر میشود. قبلا هم این موضوع را مطرح كردیم كه چگونه نگهبان شب در یك انبار كارگر نامولد است در حالی كه كارگری كه یك كانتینر را بستهبندی میكند مولد نامیده میشود. اگر دنبال تمایز سادهای باشیم راه به جایی نخواهیم برد. هنگامی كه مسئله افزایش سرعت و مدیریت هزینههای انبار و نظایر آن را در نظر بگیریم و مقولههایی مانند حمل و نقل و ارتباطات و نیز مفهوم تولید فضا را در شرح تئوریك ماركس بگنجانیم به این موضوع بیشتر پی خواهیم برد.
برای مطالعهی بخش نخست درسگفتارهای جلد دوم سرمایه اینجا را کلیک کنید.
یادداشتها
1. این مقاله خلاصهای است از درسگفتارهایی كه با اقتباس از كتاب A companion to Marx’s Capital volume 2 اثر دیوید هاروی دربارهی جلد دوم سرمایه (فصلهای اول تا سوم) در موسسهی پرسش ارائه شد.
2. [1]. صص. 211ـ212 جلد دوم (متن فارسی).
3. [1]. همانجا ص. 213
4. ص. 214
5. ص. 214
6. ص. 215
7. ص. 216
8. صص. 216ـ217
9. ص. 218
10. ص. 220
11. ص. 221
12. ص. 227
13. ص. 230
14. جلد اول، ص. 178 (متن فارسی، ویراست دوم)
15. جلد دوم، ص. 233
16. ص. 234
17. ص. 237
18. ص. 245
19. ص. 247
20. ص. 251
برگرفته از نقد اقتصاد سیاسی